#درد_دل_اعضا
سری تکون دادمو گفتم تا چی پیش بیاد، اگه شد حتما.
اون رفت و ماهم آرسامو برداشتیم، یه خداحافظ سرد گفتیم و راه افتادیم.
البته قبلش حسین و آرسام کلی با هم خداحافظی کردن.
نمیدونم چرا اما یه لحظه دلم از دیدن دوتاشون کنار هم لرزید اما زود کنترلش کردم.
تو ماشین بهزاد گفت لیلا این پسر کی بود؟ من جلوی اینا چیزی نگفتم تا حرص بخورن اما چه خبره؟ چه دورهمی ای؟
چیکار میکنی تو لیلا؟ آبرومونو نبری..
بی حوصله گفتم مگه بچه ام؟..
بعد از یکم بحث ساکت شد.
آرسامو بردم خونه و مثل پروانه دورش بودم اما کاملا حس میکردم که بی حاله، هربار میدیدمش جیگرم میسوخت.
رو تختم خوابونده بودمشو موهاشو نوازش میکردم، اونم چشماشو بسته بود.
شرایط آرسام باعث شده بود تا خیلی عزیزدردونه بشه و از هر دو طرف خیلی مورد توجه بود و هر چی میخواست همون ثانیه براش فراهم میکردن.
همه لوسش میکردن و این موضوع در مورد شخصیتش که داشت شکل میگرفت منو خیلی نگران میکرد، در کنار اینا بچه خیلی ساده ای بود، چند بار لابه لای حرفاش شنیده بودم که بعد رفتن از پیش من حسین ازش سوال میپرسه که اینجا چیکار کرده و من چیا بهش گفتم
حتی یکبار گفت که حسین ازش پرسیده من چیزی راجع بهش میپرسم یا نه.
مطمئن بودم کلی بهش میسپاره که چیزی بهم نگه ولی انقدر ساده و معصوم بود که لو میداد منم میترسیدم چیزی ازش بپرسم بره بگه و به فنام بده.
نفس عمیقی کشیدمو گفتم آرسام چرا حالت بد شد پسرم؟ کسی اذیتت کرد؟
گفت نه مامان با بابا خوابیده بودم که گفت پاشو ناهار بخوریم بعد برو پیش مامان، تا پاشدم سرم گیج رفت.
گفتم اهان لابد بهت دیر ناهار دادن.
آب دهنمو قورت دادمو گفتم ظهرا با بابا میخوابی؟
گفت نه همیشه باهم دوتایی میخوابیم.
بابا واسم قصه میگه بوسم میکنه میگه بدون تو خوابم نمیبره اما گاهی ام عصبی میشه.
کنجکاوانه تو بهر حرفاش بودم گفتم چطور؟ چرا؟
گفت میگه مثل مامانت پتو رو تکون نده.
گرفته گفتم اهان بیخیال بخواب تا سوپ عزیزجون بپزه.
تو دلم خودمو سرزنش کردم که چرا دارم آمارشو میگیرم، به من چه که با کی میخوابه..
کلافه به خودم گفتم این همه سال رو خودت کار کردی که اینجوری با یکبار دیدنش بهم بریزی؟!..
دو روز آرسام پیشم موند و شنبه طبق ساعتی که آبجی اعظم به مامانم داده بود بردمش بیمارستان.
حسین هم اومد. این بارم تنها بود. دیگه واقعا شک کردم که یه خبرایی هست.
یه سلام ساده بهم داد و آرسام و بغل کرد.
زل زده بودم به کاشی زیر پامو به صدای ابراز دلتنگیشون گوش میکردم.
ته دلم گفتم نکنه آرسامم بزرگ شد مثل حسین
بی وفا باشه ولم کنه بره. کاش عقلش که رسید بتونه درکم کنه
و ناراحت نباشه از تنها گذاشتنش.
دکتر صدامون کرد رفتیم تو که گفت اول آرسامو معاینه میکنه.
بعد از معاینه نگاهی به آزمایشاش انداخت و دوباره معاینه اش کرد. بعد سرشو از برگه تو دستش بلند کرد و گفت شما مادرشی؟
گفتم بله، که گفت چند وقته بی حالی داره؟
محکم دستامو تو هم قفل کردم و با خودم فکر کردم
چند وقته پسرم بی حالی داره و من خبر ندارم.
حسین گفت آرسام زیاد پیش مادرش نیست، ما جدا شدیم، حدودا دو هفته ای میشه که حس میکردم یکم بی حاله.
دکتر گفت بی اشتهایی چی؟ کم خوابی؟ یا شده به مدت طولانی بی صدا یه جا بشینه یا دردی داشته باشه؟
سوالای دکتر وحشت زدم کرده بود.
حسین با مکثی طولانی گفت تقریبا همشو به جز درد داشته چون هروقت درد داشته باشه من زود میارمش، دکتر اتفاقی افتاده
دکتر سرشو از برگه اش بلند کرد و گفت نه نگران نباشین، چیز مشکوکی تو ادرارش ندیدین؟
حسین گفت نه والا من خودم تمیزش میکنم چیزی ندیدم.
دکتر ادامه داد تنگی نفس؟ کبودی رو بدن؟..
من جلوتر از حسین گفتم هفته قبل که اومد پیشم بازو و پاش یه کبودی خیلی کم داشت.
حسین گفت بچه بازیگوشه میخوره زمین.
دکتر تند تند سری تکون داد و گفت من چیز خاصی ندیدم که بتونم به شما چیزی بگم
ولی چند تا نکته کوچیک تو آزمایشاش دیدم، بهتره چند تا آزمایش دیگه بگیره تا خیالمون راحت بشه.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽