شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 بلند شدم و رفتم تو اتاق دنبال حسین و گفتم :بپوش بریم  گفت کجا  گفتم :خونه مینا
🌸🍃 من پی همه چیز رو به تنم مالونده بودم  حرف مردم !سرزنش ..و همه چی  بلند شدم و گفتم :صبح باهم میریم برای طلاق توافقیمون درخواست میدیم.. منتظر جوابش نموندم و اومدم بیرون  با گریه اومدم بیرون  من تحقیر شده بودم .. رفتم خونه ..دیدم مادرشوهرم اونجاست  با دیدنش شوکه شدم و گفنم:سلام  اومد نزدیک و گفت:نسترن جان من ازت عذر میخوام دخترم ..باور کن خودمم نمیدونستم من تقصیری نداشتم ..بیا و خانومی کن و برگرد من همه چیز رو درست میکنم  نگاش کردم و با اخم گفتم :دقیقا چی رو میخواین درست کنید ؟!میخواین اون مادر و بچه رو حذف کنید ،!اونجوری هم من نظرم عوض نمیشه .. میگی مقصر نیستم اما هستی  اینقد سخت گیری کردین و خواستین عروستون رو خودتون انتخاب کنید که اون دختر بی پناه این همه بدبختی کشید چون پسر شما شهامتش رو نداشت بهتون بگه دختره چ خوب چ بد الان مادر بچمه .. مامان از اون طرف کن :نسترن مراقب حرف زدنت باش  نگاش کردم و گفتم :اتفاقا مراقبم مامان  من غرور و شخصینم خورد شده  اعتمادم از بین رفته  نمیتونم کنار شوهری بخوابم که بچه ش جای دیگه بهونه ش رو میگیره  میگی پیش هردوتون بمونه؟!من نمیتونم تقسیم کنم زندگیم رو با کسی.. به مادرشوهرم نگاه کردم و گفتم :حتی الانم به فکر هیچی نیستید فقط به فکر اینید که جواب مردم رو چی بدید..اون بچه نوه شماست ..بچه حسین ..جواب مردم بهونه و دلتنگی اون بچه رو توجیه میکنه؟!باعث میشه عین مادرش با بدبختی بزرگ نشه که وقتی بزرگ شد یکی اینجوری پرتش نکنه کنار؟! نه من دیگه به این زندگی ادامه نمیدم به خود حسین هم گفتم منتظر نموندم جوابش رو بشنوم و رفتم تو اتاقم  اون که رفت مامانم اومد قانعم کنه راضیم کنه اما نمیشدم  نگاش کردم و گفتم :مامان یه عمر من با طرز فکر شما زندگی کردم و الان دیگه نه ..دیگه با عقل خودم جلو میرم ..هر چی بشه رو خودم تقبل میکنم  اون شب برام سخت ترین شب بود  جدایی هر جور که باشه سخته  من حسین رو هنوزم دوست داشتم اما .. بیخیال ..بعضی چیزا طبق دل پیش نره بهتره ..عقل بیشتر میدونه چجوری درستش کنه..  من و حسین دوتایی رفتیم و دادخواست طلاق رو هم دادیم  مهریه هم توافق کردیم و یه مقداری رو گرفتم .. بعد اینکه از اونجا بیرون اومدیم انگار  هردو بغض داشتیم هردو حالمون بد بود اما میدونستیم که بهترین کار همینه  به حسین نگاه کردم و گفتم :برای دخترت پدر خوبی باش ..چیزی که برای بچه من نبودی .. سرش رو پایین اورد و گفت:حلالم میکنی؟! لبخند تلخی زدم و گفتم :بخشیدم  ازش دور شدم‌تا بغضم جلوی روش نترکه  ازش دور شدم تا بیشتر شکستنم رو نبینه  و حالا میدونستم اون بچه چقد خوشحاله  از اینکه باباش قراره همیشه پیشش باشه  نمیدونم چرا ولی از کار خودم راضی بودم ..فک کنم بزرگترین خدمت رو برای اون بچه کردم .. من هنوز جوون بودم و میتونستم زندگی تشکیل بدم ..اما الان فکر های دیگه ای دارم  من و حسین کاملا جدا شدیم ..خیلی زمان برد اما خب بلاخره کارامون انجام شد ..حسین رو واقعا بخشیده بودم و از خدا میخواستم این که ابروش رفته تاوان همه چیزش باشه و بیشتر تاوان نده ..بخاطر اون بچه هم که شده .. اما انگار خدا دوست داره گوش بنده های خطاکارش رو بکشه   زیر اب حسین رو زدن وحسین از کار بیکار شد ..و الان هیچ برتری ای نسبت به مینای بی پناه نداشت .. هیچ برتری ای..بعد کلی درگیری و بدبختی و از دست دادن همه چیزش..و مینا بردتش اونجایی که کار میکرد ..مینا توی پرورشگاه کار میکرد و برای حسین کار پیدا کرد..و حسین اونجا مشغول شد .. من با مینا در ارتباط بودم ..و دوست های خوبی برای هم شده بودیم .. رفتم دنبال علایقم ..اینبار ازاد موسیقی عشق بچگیم بود اما خانوادم و بعدش حسین اجازه نمیداد.. رفتم و تو کار خودم پیشرفت کردم و  و فقط این بین مربی موسیقیم ازم رسمأ خواستگاری کرد ... اسمش آرمان ..ویه زندگی ناموفق داشته.. کار خداعه دیگه ..خدا بعضی اوقات انقد پیچت میده تا برسه به اون چیزی که همه جوره  به نفعته شایدم این حس قشنگ بخاطر دعا های دختر مینا باشه .. بخاطر خنده هاش..بخاطر حال خوبش.. پایان ✅ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽