(٢ / ١) ...!! 🌷شیرین‌ترین خاطره من مجروحیت آخرم در کربلای ۵ است. اکثر دوستانم شهید شده بودند. بعدها مانده بودیم که اگر برگردیم به شهر واقعاً باید چکار کنیم و کجا باید برویم. خیلی برایمان سخت بود. هر وقت با دوستان به هم می‌رسیدیم در این مورد صحبت می‌کردیم. در فاو چون جنگ طولانی بود، اصلاً کسی به فکر شهید شدن و مجروح شدن نبود. در همین گیر و دار بودم که دیدم خدایا هر چه رفیق دارم یا شهید شده یا مجروح؛ توی این گیر و دار چون جنگ هم طول کشیده بود، داشتم نیروها را جابجا می‌کردم و نیرو می‌چیدم. 🌷تانک های عراقی داشتند تا چند کیلومتر آن طرف ما را می‌زدند. توی همین اوضاع که داشتم سنگرهای عراقی را با دوربین می‌دیدم، از پشت سر هم هر چه نیرو می‌آمد، می‌چیدم. تا اینکه گلوله تانکی چند متری‌ام را زد و من مجروح شدم و توی جزیره ماهی افتادم که چون لباس عراقی تنم بود، فکر می‌کردند عراقی هستم. فکر کنم آقای بیات بود که من را شناخت! مرا برداشتند و روی برانکارد گذاشتند که بیارن عقب. یک پل آنجا بود که منفجر شده بود و بچه ها مواظب بودند که توی آب نیفتیم؛ چون من اوضاع ناجوری داشتم و فکم جدا شده بود. احساس می‌کردم توی خوابم و هیچی نفهمیدم تا اصفهان. 🌷وقتی که رسیدیم اصفهان، هر کاری کردم که بگویم اینجا کجاست، زبان نداشتم و صدای آنها هم مفهوم نبود. اوضاع بدی بود. همه ناراضی بودند از اوضاع و بمباران ها و همه چیز. عراق همه شهرها و روستاها را می‌زد. مرا با برانکارد آوردند که ببرند به بخش. از درد هی می‌گفتم یواش. دو نفر که مرا می‌بردند، همین طور صحبت می‌کردند و هر چه می‌گفتم اعتنایی نمی‌کردند و مرا حواله کردند روی تخت و من از درد داد زدم.... دکترها گفتند که اگه این شوک به تو وارد نمی‌شد، دیگر این تکلم را نداشتی. همان شوک که بنده‌های خدا ناخواسته وارد کردند باعث شد که زبان من باز شود. ....