#قسمت_اول (٢ / ١)
#وقتی_كه_مرده_بلند_میشود_و_مردهشور_را_میشوید!!
🌷اكبر از تو گرد و غبار انفجار خمپارهها دوان دوان طرفم آمد. ترس برم داشت. فهميدم كه اتفاق ناگواری افتاده. اكبر رسيده و نرسيده، نفس نفس زنان گفت: مجتبی مژدگانی بده! با تعجب نگاهش كردم. دو تا خمپاره كمی آنطرفتر منفجر شدند. داد و فرياد فرمانده از پشت بیسيم میآمد. گوشی را به گوش چسباندم و گفتم: حاجی امرتان انجام شد. از عقب گفتند كه ماشين تو راهه. بعد از اكبر پرسيدم: مژدگانی چی؟ اكبر كه نفسش چاق شده بود، نيشش تا بناگوش باز شد و گفت: بادمجان بم، چهار چرخش رفت هوا قلبم هری پايين ريخت.
🌷پس رحيم مجروح شده؟! اكبر گفت: بچه ها دارند میآورندش. تو راهاند. دم دستت آمبولانس هست كه ببريش عقب؟ ـ يك ماشين پر از مهمات دارد میآيد. جان من راست راستی رحيم مجروح شده؟ - دروغم چيه؟ الآن میآورندش و میبينی. چه خونی هم ازش میرود! رحيم از نيروهای قديمی گردان بود. در عملياتهای زيادی شركت كرده بود، اما تا آن لحظه حتی يك تركش نخودی هم قسمتش نشده بود و اين شده بود باعث كنجكاوی همه! در عمليات كربلای پنج كه دشمن نيم متر به نيم متر منطقه را با توپ و خمپاره شخم میزد و حتی پرندگان بیگناه هم تو آن سوز و بريز مجروح و كشته میشدند، رحيم تا آخرين لحظه ساق و سلامت تو منطقه چرخيد و آخ هم نگفت. از آن به بعد پُز میداد كه من نظركرده هستم و چشمتان كور كه چشم نداريد يك معجزه زنده را با آن چشمهای باباقوريتان ببينيد!
🌷....و ما چقدر حرص میخورديم. همه لحظهشماری میكرديم بلايی سرش بياید تا كمی دلمان بابت نيش و كنايهاش خنك بشود و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود. لحظهای بعد چهار تا از بچه ها در حالیكه يك برانكارد را حمل میكردند، از راه رسيدند. رحيم خونی و نيمهجان تو برانكارد دراز به دراز افتاده بود. همه میخنديدند! رحيم گفت: حيف از من كه معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستيد. اكبر گفت: بايد آن تركش به زبانت میخورد معجزه! اكبر و بچهها رحيم را كنار خاكريز گذاشتند و هروكركنان رفتند طرف خط مقدم. من ماندم و رحيم. داشت ناله میكرد. با چفيه زخمهايش را پانسمان كردم تا خونريزی نكند. داشت زيرچشمی نگاهم میكرد. دلم گرفته بود. از شانس خوبش يك آمبولانس از راه رسيد. پر از مهمات!!
🌷رانندهاش كه يك جوان ديلاق و لاغرمردنی بود، پريد پايين و با هراس گفت: آقا تو را به خدا بياييد كمك. اگر يك تير و تركش به اينها بخورد واويلا میشود. تا چشمش به رحيم افتاد، نالهای كرد و به آمبولانس تكيه داد. رحيم گفت: منو با اين ابوطياره میخواهيد ببريد؟ رفتم طرف آمبولانس و گفتم: پس توقع داشتی بنز سلطنتی برايت بفرستند؟ رو به راننده گفتم: بيا كمك تا زودتر مهماتها را خالی كنيم. با حالی زار كمكم كرد و با مصيبت و بدبختی جعبههای مهمات را پای خاكريز برديم. داشتيم آخرين جعبه را میبرديم كه ناغافل يك خمپاره در نزديكيمان منفجر شد....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات