🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت بیست و چهارم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
غاده همیشه دوست داشت به مصطفی اقتدا کند و مصطفی خیلی دوست داشت تنها نماز بخواند. به غاده می گفت: نمازتان خراب می شود و او نمی فهمید شوخی می کند یا جدی می گوید، ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می کرد و می دید مصطفی بعد از هر نماز به سجده می رود، صورتش را به خاک می مالد، گریه می کند؛ چقدر طول می کشید این سجده ها! وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می شد، غاده طاقت نمی آورد، می گفت: بس است دیگر. استراحت کن، خسته شدی. و مصطفی جواب می داد: تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند، بالاخره ورشکست، باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می شویم. اما او که خیلی شب ها از گریه های مصطفی بیدار می شد، کوتاه نمی آمد، می گفت: اگر این ها که این قدر از شما می ترسند بفهمند این طور گریه می کنید ... مگر شما چه معصیت دارید؟ چه گناه کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک توفیق است. آن وقت گریه ی مصطفی هق هق می شد، می گفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکنم؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر می کرد؟ مصطفی که کنار او است. نگاهش کرد. گفت: یعنی فردا که بروی دیگر تو را نمی بینم؟ مصطفی گفت نه! غاده در صورت او دقیق شد و بعد چشم هایش را بست. گفت: باید یاد بگیرم، تمرین کنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم.
شب آخر با مصطفی واقعا عجیب بود. نمی دانم آن شب چی بود. صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی این ها را می گرفت و به من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی. بعد یک دفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه ی بالا. صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یک دفعه خاموش شد، انگار سوخت. من فکر کردم یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می شود، این شمع دیگر روشن نمی شود، نور نمی دهد. تازه داشتم متوجه می شدم چرا این قدر اصرار داشت و تاکید می کرد که امروز ظهر شهید می شود. مصطفی هرگز شوخی نمی کرد. یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود، دیگر برنمی گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هر چه فریاد می کردم که می خواهم بروم دنبال مصطفی، نمی گذاشتند. فکر می کردند دیوانه شده ام، کلت دستم بود! به هر حال، مصطفی رفته بود و من نمی دانستم چه کار کنم. در ستاد قدم می زدم، می رفتم بالا، می رفتم پایین و فکر می کردم چرا مصطفی این حرف ها را به من می زد. آیا می توانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه می کردم، گریه ی سخت. تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام خراسانی که دوستم بود. با هم کار می کردیم. یک دفعه خدا آرامشی به من داد. فکر کردم خب، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه. مانتو شلوار قهوه ای سیری داشتم. آن ها را پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی. حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شد و این که مصطفی امروز دیگر شهید می شود. او عصبانی شد، گفت: چرا این حرف ها را می زنی؟ مصطفی هر روز در جبهه است. چرا این طور می گویی؟ چرا مدام می گویی مصطفی بود، بود؟ مصطفی هست! می گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می شود.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊
@baShoohada 🕊