💫قـבم قـבم با هاבی💫 🌷🌷🌷 ༺ شروع جنگ ༻ از داخل شهر صدای انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره شنیده می‌شد. مانده بودیم چه کنیم.در ورودی شهر از یک گردنه رد شدیم.از دور بچه‌های سپاه را دیدیم که دست تکان می‌دادند!گفتم:قاسم،بچه‌ها اشاره می‌کنند که سریع تر بیایید! یکدفعه ابراهیم گفت:اونجارو!بعد سمت مقابل را نشان داد. از پشت تپه تانک‌های عراقی کاملا پیدا بود.مرتب شلیک می‌کردند.چند گلوله به اطراف ماشین اصابت کرد.ولی خدا را شکر به خیر گذشت. از گردنه رد شدیم.یکی از بچه‌های سپاه جلو آمد و گفت:شما کی هستید؟! من مرتب اشاره می‌کردم که نیایید،اما شما گاز می‌دادید! قاسم پرسید:اینجا جه خبره؟فرمانده کیه؟! آن رزمنده هم جواب داد:آقای بروجردی تو شهر پیش بچه‌هاست.امروز صبح عراقی‌ها بیشتر شهر را گرفته بودند.اما با حمله بچه‌ها عقب رفتند. حرکت کردیم و رفتیم داخل شهر،در یک جای امن ماشین را پارک کردیم.قاسم،همان جا دو رکعت نماز خواند!..... ╭𝕵𝖔𝖎𝖓🌷 ╰┈➤ @banatozeynab🌷