رمان فــَتــٰـــآح
#قسمت_دهم
به سختی و بدون کمک دست هایم ،
از جا بر می خیزم.
با صدایی که از ته چاه درمی آید
می گویم :
+نمیخوام ممنون!
_تعارف نکردم!
+مگه نشنیدین سیمین خانم چی گفت!
_من که از طرف مادرم معذرت خواهی کردم ...
باید بریم درمانگاه
خیلی شیشه تو دستتون رفته
به سختی می گویم :
+ممنونم.... لازم نیست.
_یا میاین درمانگاه یا خودتون رو از این کار اخراج شده فرض کنید !
درد طاقتم را بریده...خون زیادی می رود و چشمانم کم کم تار می بینند..
سکوتم را که می بیند
دستمال سفره ایی برمیدارد و زیر دست خونی ام می گیرد..
_اینو بگیرید زیرش که جایی رو نجس نکنه..
سریع بیاین سوار ماشین بشین.
دستمال را می گیرم و
بی هیچ حرفی پشت سرش راه می افتم..
در عقب را باز می کند
روی صندلی های عقب ماشین از درد می افتم
و پلک هایم روی هم می افتند
صدای استارت خوردن ماشین
درون گوشم اکو می شود ...
و دیگر صدایی نمی شنوم....
سکوت و تاریکی مطلق .............
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج#فدای_بانو_زینب_جان
👇👇👇
کانال عاشقانه ای با خدا