#قسمت_بیست_و_نهم#رمان_لطیف
وارد دانشگاه میشوم
و
در پارکینگ ماشین را پارک می کنم
از ماشین پیاده می شوم
و متوجه ی گرد و خاک روی گوشه ی شلوارم می شوم.
مشغول تکاندن شلوارم هستم
که
موتوریی با سرعت از کنارم می گذرد
با تعجب
به راننده ی موتور نگاه میکنم
که روی سرش
کلاهی مشکی دارد
با عینک دودی و ماسک
کاملا صورت خود را پوشانده است
مردی هم که پشتش نشسته
کلاه موتور برسر دارد
و در دستانش دستکش مشکی
به چشم می خورد
در ذهنم این جمله طنین انداز می شود :
یعنی اینها دانشجوان ...؟؟! با این تیپ و قیافه ... کجا میرن.!!
راه می افتم که نزدیک ورودی حیاط دانشگاه
چیزی که می بینم را باور نمی کنم...
موتوری با سرعت از کنار دختری
می گذرد و کیفش را می قاپد
و
با پا محکم به دخترک می زند
که دختر روی زمین می افتد.
و موتوری با سرعت از
در خروجی دانشگاه خارج می شود ..
دانشجویان دختر و پسر همه متعجب
به سمت دختر می روند
و هر کدام از درون کیف شان گوشی را در می آورند
و مشغول فیلم گرفتن می شوند
فقط تعدادی دختر چادری
به کمک اش می روند
و بلندش می کنند
پا تند می کنم و نزدیک جمع شلوغ می شوم
خودش است ... زینب...
#محرم#ماه_محرم#امام_حسین علیه السلام
#این_رمان_مختص_کانال_عاشقانهایباخدا_است💢
#هرگونه_کپی_برداری_شرعاً_حرام_است_و_پیگرد_الهی_دارد‼️‼️
#فدایی_بانو_زینب_جان#اللهم_عجل_الولیک_الفرج#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهمhttps://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f