موبایل را قطع می کنم و ذهنم مشغول صحبت های دوست پدر می شود .. که گفت باید به او همه چیز را بگویم اما چطور.....؟! نگاهش می کنم با تعجب به حرکات من چشم دوخته است .. نزدیکش می شوم قبل از اینکه شروع به صحبت کنم با سختی و لنگ لنگان از ماشین پیاده می شود . چادرش را محکم می گیرد و با صدای نسبتاً بلندی داد می زند : _ میشه به من بگین اینجا چه خبره؟؟؟ منظورتون از اینکه گفتین همه اش کشکِ چیه؟؟ چی میدونین که به من نمیگین..؟؟؟ این ماجرا چه ربطی به بی خبر بودن از پدر هامون داره ؟!!!؟؟؟ چرا هیچی به من نمیگین..؟؟!! سرم پایین است چند ثانیه ایی می گذرد احساس می کنم آرام تر شده است . سرم را بالا می گیرم و دنبال جایی هستم تا بتوانم برایش توضیح دهم مسجدی در روبه رو می بینم ؛ +اگر اجازه بدین بریم توی حیاط مسجد تا همه چی رو براتون توضیح بدم . بی هیچ صحبتی ؛ به سختی راه می افتد ماشین را قفل می کنم و به سمت مسجد می روم. روی نیمکتی در حیاط مسجد می نشینیم .. نگاهش می کنم سرش پایین است . و با دستش با کناره ی چادرش ور می رود.. نفس عمیقی می کشم و دردی درون سرم احساس می کنم . علیه السلام 💢 ‼️‼️ https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f