آتش نگاهش داشت بغضمو میشکست که بلند شد و کیک رو ازم گرفت و مقابل چشم همه منو توی آغوشش کشید.بی اختیار زدم زیر گریه.صداش رو زیر گوشم نجوا بار میشنیدم: ریحانه...چرا نگفتی بهم؟ چرا گذاشتی هر چی از دهنم در اومد بهت بگم؟. با گریه گفتم : نخواستم قشنگی این لحظه رو خراب کنم. منو از آغوشش جدا کرد که پدرگفت : بسه دیگه حالا ما رفتیم همدیگه رو بغل میکنید. اما انگار فرزاد اصلا صدای پدر رو نشنید که سرشو جلو آورد و مقابل نگاه همه پیشونیم رو بوسید...🙈🙈♥️ https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927 ♥️