حرف استاد که تموم شد.مثل برق گرفته ها ،خشکم زد . باورم نمیشد، چی شنیده بودم.اما وقتی صدای خنده ی بچه ها بلند شد، به خودم اومدم.سارا با خنده روی جزوه هام نوشت : وای عسل...حمدت رو خوندم ...اون پسره غوله.!! استاد بی هیچ حرفی ، کیفشو برداشت و از کلاس بیرون زد که با حرص دنبالش دویدم و گفتم: استاد...استاد ، تو رو خدا یه لحظه فقط... استاد صالحی ایستاد.خودمو بهش رسوندم و با عجز در مقابل لبخند روی لبش،که داشت مغزمو منفجر میکرد،گفتم: استاد...این چه پیشنهادیه، آخه...چرا ؟!...فرق من با بقیه چیه مگه؟ چرا بقیه میتونن یه پروژه تحقیقی ارائه بدن و من باید اون پسره ی گند دماغ رو اصلاح کنم؟! استاد صالحی با همون لبخندی که داشت حرصمو بیشتر میکرد ، نگام کرد و گفت:فرق تو با بقیه همون بگو مگوهای وسط کلاستونه...باید باهم کنار بیایید..😂😂 https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927 😂♥️