#ساره
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
اخلاق علی آقا این بود که نیروهایی که می دانست به درد جبهه می خوردند را تشویق می کرد و با خودش می برد. همیشه کارش همین بود.
سال ها بعد، پشت سرش حرف درآورده بودند و می گفتند: این آقای خداداد می یاد و شوهرهای ما و بچه های ما رو می بره جبهه و می کُشه و خودش سالم برمی گرده.
اعتراض می کردم و می گفتم: علی آقا نبرشان.
-حبهه به آنها نیاز دارد. خودشان می دانند. بگذار هرچه می خواهند بگویند. واگذارشان کن به خدا.
این بار رفتن علی آقا یک حس شجاعانه ای به من داده بود. خیلی عادی بود و مثل قبل گریه و زاری نداشتم.
-تو دیگه نیا، بمون خونه مادرت. من ماشین را می برم بابل، خونه خودمون می ذارم و می رم. تو بیایی و برگردی، برات سخت میشه.
می دانستم جبهه و جنگ چقدر به او نیاز دارد، فرمانده است. این همه راه را آمده بود اینجا تا این توضیحات را به فرماندهان بدهد. همین ها برایم دلداری بود. سفارش کرد: دلت گرفت، دلتنگ شدی، یاسین بخون، زیارت عاشورا بخون.
وقتی می گفت این دعا ها را بخوان، پیش خودم می گقتم: علی! تو چی می گی؟ من دلم تو رو می خواد. این چیز ها مگه آرامم می کنه؟
وقتی رفت، بیست و چهار ساعتی دمغ بودم، توی خودم بودم، اصلا دوست نداشتم با کسی حرف بزنم. زیارت عاشورا می خواندم، سوره یاسین را می خواندم و گریه می کردم. بعد می دیدم انگار معجزه شده و آرام شده ام. توسل ها و گریه ها ساکتم می کرد و آرامش به من می داد.