#من_زنده_ام
#قسمت_هفتاد_و_سوم
زمستان سال ۱۳۵۸ مصادف شد با حادثه ی سیل خوزستان و بعضی از روستاها زیر آب رفت بعد از آن برنامه ی ما شده بود یک روز مدرسه رفتن و یک روز به روستا رفتن پولهایی که از فروش آش و فلافل و سمبوسه جمع می کردیم پتو و لباس و وسایل گرم کن میخریدیم و به روستا می رفتیم سیل که آمد آقا گفت آبادان بین آب و آتش است، یا آب آن را می برد یا آتش آنرا می سوزاند. صبح ها در کنار کیف مدرسه دیگ آش هم همراهم بود. هر کداممان چیزی درست میکردیم تا بتوانیم منبع درآمدی برای فعالیتهای انجمن اسلامی و برپایی نمایشگاه باشیم آن سال مقداری پتو و چراغ علاء الدین برای روستاها خریدیم و همراه با گروه های جهادی به روستاهای اطراف می رفتیم و کار سواد آموزی اغلب بر عهده ی ما بود.
سال سوم دبیرستان یکی از بهترین سالهای زندگی ام بود؛ اگرچه با حوادث سیل و درگیری های گروهک ها و.... مواجه بودیم، مقابله با حوادث، درس ها و کتابها را برایم بسیار سهل و آسان کرده بود. اصلاً یادم نمی آید با این همه فشار و کار فرهنگی اجتماعی چطوری از پس درس و امتحان بر می آمدم و اصلا کی درس میخواندم. آنقدر مغرور بودم که نه اهل تقلب باشم و نه اهل التماس برای نمره گرفتن اما می دانستم اگر
نمره ی خوب نیاورم خانواده ام اجازه ی فعالیت به من نمی دهند و همه ی این کارها تعطیل خواهد شد.
با شروع تابستان و آغاز برنامه های کانون فتح کلاسهای آقای مطهر دوباره شروع شد. موضوع جلسه ی اول ترس بود. در همان آغاز کلاس پرسید: همه ی ما در دنیا از چیزی می ترسیم اصلاً چرا می ترسیم؟ شما از چه چیز می ترسید؟
هر کدام مان از چیزی می ترسیدیم از سوسک و موش و حیوانات درنده گرفته تا تاریکی و تنهایی خشم و فقر و گرسنگی و تشنگی، ارواح و اجنه و آتش جهنم و.... ترس از عزرائیل و ترس از مرگ.
احساس ترس مثل یک بیماری مزمن تمام روح و جان ما را گرفته و به سختی از روح و تنمان کنده میشود. اگر خدا همه جا هست و بر همه چیز بينا قادر و تواناست چرا از غیر خدا می ترسیم در این کلاس فهمیدیم از غیر خدا ترسیدن شرک است و در منزلگه آخر که فرشته ی مرگ( عزرائیل) بود ماندگار شدیم. جلسات تابستان ۱۳۵۹ به موضوع فرشته ی مرگ اختصاص داشت. باید به فرشته ی مرگ دوستی می دادیم. برای غلبه بر ترس از مرگ و دوستی با عزراییل مراقبه می کردیم عزرائیل در پس ذهن ما فرشته ی زیبایی نبود. عزرائیل و سیاه هول انگیز بود و ما از او می ترسیدیم. اما باید عزرائیل این فرشته ی فریبا و مقرب را میشناختیم و عاشقش میشدیم او سفیر خدا در زمین بود. سفیری که در تمامی موجودات زنده حلول میکند از آنها عبور و روحشان را قبض میکند تا بتواند به عالم بالا برساند.
قرار بر این شد هنگام غروب وقتی مردم مردگانشان را ترک می کنند ما وارد قبرستان شویم و با آنها گفت و گو کنیم و به سوی عزرائیل دست دراز کنیم و حیاتمان را به مماتمان گره بزنیم.
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕
@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄