❤️رمان عشق بی پایان ❤️ *ریحانه روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم ، منی که انقدر رابطه ام با پدر و مادرم خوب بود. الان انگار که همه چیز برعکس شده ، پدر و مادرم حجاب رو قبول ندارن ، نماز نمی‌خوانند و... اما من برعکس اونام تو این موارد خیلی خیلی جدی ام برای همین هم اونا دیگه به من توجهی نمیکنند . بعضی وقتا واقعا دیگه کم میارم دلم میخواد دیگه نباشم . تنها کسی که تو خانواده به این بزرگی به اینجور چیزا اعتقاد داره منم ، برای همین هم همیشه مسخره ام میکنند ، اینا اصلا برام مهم نیست فدا سر حضرت زهرا (س)اما بعضی وقتا انقدر حرف های سنگین می زنند که دیگه تحملم تموم میشه و کم میارم . از وقتی که من فهمیدم اسلام چیه و حجاب چیه تمام عقایدم با پدر و مادرم فرق کرد . تو این خونه من حکم یه اضافی یا بهتر بگم یه مترسک رو دارم . هیچکدوم شون به من توجه نمیکنند . مامان که همیشه با دوستاش و مهمونی گرفتنش مشغوله بابا هم که مثل همیشه شرکته . ولی با این حال من خیلی دوستشون دارم و عاشقشونم هر چند یه چند سالی هست که دیگه اون محبت های قبلی رو نمی‌بینم ولی واسه من پدر و مادرم مهمن یهو در اتاق باز شد و مامان باز هم بدون در زدن وارد شد . سریع از جام بلند شدم و روی تخت نشستم . _پاشو حاضر شو بابا گفت تا ۱۵ دقیقه دیگه میاد ببرتت برای ثبت نام کلاس زبان _ باشه ممنون مامان مامان باز هم بدون دادن جوابم از اتاق بیرون رفت و در بست . همیشه همینطور بود و من دیگه تقریبا عادت کرده بودم ، امروز دومین روز تابستون بود و من چون نمی‌خواستم توی خونه بشینم و بیکار باشم تصمیم گرفتم که برم کلاس زبان ، کلاس زبان برای امسالم که می‌خوام برم دانشگاه لازم میشه. از روی تخت بلند شدم و به سمت کمدم رفتم ، چون بابا قرار بود منو ببره پس نمیشد چادر سر کنم برای همین باید یه مانتو بلند میپوشیدم . در کمد رو باز کردم مانتو بلند سورمه ای که آستین های مچی داشت و یه شال سورمه ای سفید که به مانتوم بیاد و یه شلوار مشکی برداشتم و سریع حاضر شدم . اصلا آرایش نمی‌کردم یعنی اگر هم میکردم نهایتا یه رژ خیلی کمرنگ و رنگ لب میزدم . از اتاق خارج شدم و آروم آروم از روی پله ها پایین اومدم تا مامان منو نبینه و دوباره بهم گیر بده . اما به پله آخر که رسیدم مامان رو جلوم دیدم که داشت با خاله مرجان صحبت میکرد وقتی منو دید سری به تاسف تکون داد. ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم و ازش خداحافظی کردم ولی دوباره هم جوابی نگرفتم. حیاط بزرگی داشتیم و توی تابستون واقعا قشنگ زیبا میشد. اما این خونه و حیاط با اینکه زیبایی زیادی داشت ولی هیچ محبتی توش نبود، دیگه دست از فکر کردن برداشتم . و همینطور قدم زدم تا به در حیاط رسیدم در رو که باز کردم بابا با ماشین روبه‌روی در منتظرم بود.... پ.ن : ریحانه 🥺