رمان عشـق بی پایان جلو رفتم و سوار شدم ، سلام دادم و بابا برعکس مامان جواب سلامم رو داد . دیگه هیچ صحبتی بینمون نشد و من هم به شیشه تکیه دادم و به بیرون نگاه کردم ، مشهد تو تابستون خیلی زیبا و دیدنی میشد . بعد از ۱۰ دقیقه بابا جلوی یک ساختمون نگه داشت _ ریحانه یه چند لحظه واستا الان برمی‌گردم _ چشم بابا از ماشین پیاده شد و به طرف در ساختمون رفت و وارد سالن اونجا شد . چند دقیقه ای گذشت که بابا اومد. در رو باز کرد و نشست . _ مداد و خودکار واسه خودت برداشتی ؟ _ اره بابا برداشتم گفتم شاید لازم شد _ خیلی خب کلاس تا ۱۰ دقیقه دیگه شروع میشه من شهریه این ماهت رو دادم پول کتاب رو هم همینطور، بری تو کتابت رو برات میارن _ باشه مرسی بابا بابا سری تکون داد و گفت: _ وقتی تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت _ چشم خداحافظ _ خداحافظ از ماشین پیاده شدم و به سمت ساختمون رفتم ، بابا هر وقت که مامان نبود اینجوری باهام صحبت میکرد. ولی وقتی مامان بود یا خیلی سرد صحبت میکرد یا اصلا نمی‌کرد . وارد ساختمون شدم. یک سالن بزرگ بود که کلاس های زیادی داشت و روی در هر کلاس ، اسم کلاس نوشته شده بود ، همینطور داشتم به این ور و اون ور نگاه میکردم که یه خانم نسبتا پیر اومد طرفم. _ سلام دخترم شما باید دختر آقای آریا باشید درسته ؟ _ سلام بله منم _ خوشبختم منم معصومه ام سرایدار اینجا خب کلاس زبان میخواستی بری دیگه درسته ؟ _ منم همینطور ،بله، میشه بگید کدوم کلاسه؟ _ بیا تا بهت نشون بدم . خوب موقع اومدی چون دیروز اولین کلاس بود و فقط برای یک نفر جا داشت . پس واقعا خوب موقع اومدم وگرنه کل تابستون رو باید تو خونه میشَستَم و به در و دیوار اتاقم نگاه میکردم . با اون خانومه یکم جلو تر رفتیم و روبه روی یه کلاس که روش نوشته بود کلاس زبان وایستادیم. خانومه در زد و وارد شدیم . استاد تازه اومده بود . کلاس ، یه کلاس نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک بود که سه تا ردیف تا ته کلاس داشت و هر ردیف سه تا صندلی بود . ردیف دوم دو تا دختر نشسته بودند که خیلی شبیه هم بودن و اونها هم مثل من حجابی کامل داشتند و چادر هاشون هم پشت صندلی گذاشته بودند. ظاهراً تنها صندلی خالی هم خوشبختانه کنار اونها بود . وقتی وارد شدیم استاد رو به ما پرسید : _معصومه خانوم ایشون کی هستن ؟ _ آقای رشیدی این خانوم دختر آقای آریا هستند و برای کلاس زبان اومدند . استاد که تازه فهمیده بودم فامیلش رشیدی هست سری تکون داد و گفت که بشینم . اون دو دختر با ذوق به من نگاه کردند و گفتند که برم پیششون بشینم . من با رضایت کامل قبول کردم ، خداروشکر که تنها صندلی کنار اونها بود وگرنه مجبور بودم کنار دخترای بی حجاب دیگه بشینم . تو کلاس همه دختر بودن . با صدای استاد به خودم اومدم . _ خب خانم آریا معرفی نمیکنید خودتون رو ؟ از روی صندلی بلند شدم _ من ریحانه آریا هستم و ساله دیگه تازه میرم دانشگاه فردوسی مشهد. _ به به معلومه دختر زرنگی هستی که دانشگاه فردوسی قبول شدی خب حالا رشته ات چیه ؟ _ رشته ام تجربیِ _ به به خب حالا بنشینید تا من برگردم . وقتی نشستم یکی از دختر ها گفت : _خب من هم نیایشم و هم سن توئم و رشته ام هم تجربیِ _ خوشبختم اون یکی هم دست داد و گفت: _ من ستایشم خواهر دو قلوی نیایش و رشته ام هم تجربیِ _ خوشبختم اون دختر که فهمیده بودم اسمش نیایشه رو به من گفت : _ مثل اینکه تو هم دختر با حجابی هستی . سری به نشونه مثبت تکون دادم که گفت : _خب حالا که مثل همیم میای با هم دوست بشیم خواهرش هم از اون طرف گفت : _ اره نیایش راست میگه منم که تا حالا هیچ دوستی نداشتم و تنها بودم مشتاقانه قبول کردم . _ باشه قبول من هم هیچ دوستی نداشتم حالا که با شما دوست شدم فکر کنم از تنهایی در بیام . ستایش رو به گفت: _ واقعا تا الان دوستی نداشتی ؟ _ نه . چون به حجابم و نمازم و اینجور چیزا خیلی علاقه داشتم هیچ کس دوست نداشت با من دوست بشه . نیایش از اونور گفت: _ پس تو هم مثل مایی _ اوهوم ستایش گفت: _ خواهر یا برادر نداری ؟ سرم رو به نشونه نه تکون دادم . نمیدونم تو چهره ام چی دیدن که اونا هم ناراحت شدن . نیایش خواست جَو رو عوض کنه که گفت : _ ریحانه نظرت چیه بعد از کلاس بریم یه بستنی بخوریم و با هم بیشتر آشنا بشیم ؟ _ باشه بریم استاد کتاب به دست وارد شد و کتاب رو روی میز من گذاشت و گفت: _ بفرمایید خانم آریا این هم کتابتون _ممنون استاد شروع به درس دادن کرد و ما هم به درس گوش دادیم.....