رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت _صد و نوزدهم
دستمو زدم رو شونش و صداش زدم
--ساسان!
با بالا آوردن سرش متوجه بغضی که سعی داشت با غرورش مخفی کنه شدم.
تصمیم گرفتم تو مرکز باهاش حرف بزنم.......
بعد از اینکه یاسر صورت جلسه رو نوشت سه تایی سوار ماشین شدیم.
یاسر با کنجکاوی گفت
--ساسان؟
--بله؟
--خوبی؟
خندید
--اره.
بعد از اون تا رسیدیم مرکز هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.......
یاسر رفت تو اتاقش.
به ساسان اشاره کردم
--بریم اتاقم کارت دارم.
ساسان نشست رو صندلی و نفسشو صدادار داد بیرون.
نشستم رو صندلی روبه روش
--خب؟
--چی خب؟
--چی انقدر تو رو به هم ریخته؟
کلافه دستشو برد تو موهاش
--حامد من خیلی احمقم.
به شوخی گفتم
--بر منکرش لعنت.
--اگه احمق نبودم چشمامو باز میکردم!
اگه احمق نبودم نقشمو تو اکیپ فراموش نمیکردم.
فکر میکنی چرا این کار رو کرد؟
--کی؟
--نازی.
--حماقت رفیق.
--واسه کی؟
--نمیدونم.
از حرفای ساسان یه جرقه تو ذهنم خورد
--ساسان نکنه؟
سرخورده گفت
--آره حامد من به نازی علاقمند شدم.
--چــــی؟ از کِی؟
--از همون اول. چهار سال پیش.
--یعنی تو چهارساله عاشقی و من نمیدونم؟
--تازگیا فهمیدم که علاقم عمیقه.
--خب چرا بهش نگفتی؟
--میترسیدم مامانم قبول نکنه.
--چرااا؟
--چون طرز فکرش...فرهنگ خانوادگیش..با من خیلی فرق داره حامد!
--اونم دوست داشت؟
چشماشو چپ کرد و حرصی گفت
--نخـــیر! جناب عالی تموم فکر و ذهن و چشم و دل و عقلش رو پر کرده بودی.
--بی فکری خودت رو ننداز گردن من!
با پاهاش رو زمین ضرب گرفت
--راست میگی حماقت خودم بود.
--هنوزم دیر نشده.
--از کجا مطمئنی؟
--ببین ساسان همه چیز به خودش بستگی داره.
اگه باهامون همکاری کنه تخفیف ویژه ای واسه حکمش ثبت میشه.
اگر هم بخواد همکاری نکنه کارش سخت تر میشه.
موبایلم زنگ خورد جواب دادم
--بله؟
--سلام آقا حامد.
--سلام خوبی؟
--ممنون.راستش من و مامان داریم میریم خونه خاله. مامان گفت بهتون بگم.
--باشه. مراقب خودت و مامان باش.
--چشم.
تماسو قطع کردم و با چشمای زیرک ساسان روبه رو شدم
--کی بود؟
--شهرزاد. ببینم من نفهمیدم تو عاشق دل خسته ای یا فضول زبون بسته؟
خندید
--هر دوتاش....
یاسر اومد تو اتاق.
هردوتامون بلند شدیم و احترام گذاشتیم.
با تعجب به من و ساسان نگاه کرد
--میبینم با نظم شدین!
به من اشاره کرد
--مخصوصاً شما جناب دانشمند..........
با شنیدن حرفای یاسر ساسان هر لحظه کلافه تر از قبل میشد.
یاسر حرفشو قطع کرد
--ساسان چرا تو راه میگم خوبی میگی اره؟
--خب چون خوبم.
--نخیر نیستی داداش.بگو ببینم چته؟
--ساسان سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
--حامد تو بگو ببینم.
--چی بگم یاسر. راستش این دختری که امروز گرفتیم از قبل هم من هم ساسان میشناختیمش.
--خب اینو که خودمم میدونم.
ساسان حرف من رو قطع کرد
--راستش از این وضعی که داره خیلی ناراحتم.
--خب چرا نمیری بهش بگی؟
ساسان با تعجب گفت
--چیو؟
--اینکه دلت لرزیده و شدی عاشق دل باخته.
--تو چجوری فهمیدی؟
یاسر نگاه عاقل اندر صفی به ساسان انداخت
--خیر سرم ارشد روانشناسیم.
همون موقع سرباز در زد و اومد تو اتاق و احترام نظامی گذاشت
--جناب سرگرد خانمی که چند لحظه پیش بازداشت شد بیهوش شده.
یاسر و ساسان جلوتر رفتن و منم رفتم دنبالشون.
آمبولانس اومد و سریع انتقالش دادن بیمارستان.
یاسر با اخم به افسر خانم گفت
--مگه نگفتم چشم ازشون برندارید؟
--راستش فقط دوثانیه تو اتاق تنها موند.
--خانم محترم از این به بعد دو ثانیه که سهله یک صدم ثانیه هم هیچ متهمی رو تنها نذار..........
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•
@Shbeyzaei_313