رمان"فرشته ای برای نجات"
#پارت _صد و سی و یکم
با ذوق و شوق از مرکز برگشتم.
همینجور که داشتم میرفتم تو خونه واسه خودم آواز میخندم.
--شهــرزاد؟ شهرزاد خانم؟
از اتاق اومد و با لبخند گفت
--سلام.
چشمک زد
--چی انقدر شادت کرده؟
خندیدم.
رفتم تو آشپزخونه و نشستم سر میز.
--اول باید واسم چایی بیاری با شکلات.
--چشممم.
چاییارو گذاشت رو میز و نشست.
با لبخند به صورتش زل زدم.
۵ماه از ازدواجمون میگذشت و هر روز بیشتر عاشقش میشدم.
دستاشو گرفتم و کمی فشردم.
--دیگه نگران هیچی نباش.
--نگران چی حامد؟
--نگران اتفاقای گذشته.
با یه اخم ریز ادامه دادم
--یعنی اینکه هیچکس دیگه نمیتونه به تو تهمت بزنه و تو هیچ گناهی نداری.
--منظورت از قضیه ی جمشید و...
--آره.
با بغض لبخند زد
--پس یعنی...
دستشو نرم بوسیدم.
--آره عزیزم! دیگه نگران نباش.
--مرسی حامد!
--واسه چی من؟
--چون تو خیلی تلاش کردی!
لبخند زدم
--تو نگران باشی منم نگرانم...
خوشحال باشی...خوشحالم...
کلاً سیمام وصله به تو شهرزاد...
از تشبیهم خندم گرفت و دوتایی زدیم زیر خنده........
*******************
با فریاد گفتم
--چیــــــــی؟
چی داری میگی تو یاسر!
با تشر گفت
--اولاً صداتو بیار پایین.
ثانیاً همیشه دم عمارت سرلک بچها نگهبانی میدن.
امروزم گفتن که شهرزاد خانم رفته اونجا.
کلافه دستمو کردم تو موهام.
--خیلی خب حالا آروم باش.
برگشتم
--چجوری آروم باشم؟ هـــان؟
بغض بدی بیخ گلومو گرفته بود.
--یاسر.
--هان؟
--آرش هنوز اونجاست؟
--چرا میپرسی؟
--بگو اونجاست یانه.
--آره دیگه مادرش اونجاس.
به شهرزاد اعتماد داشتم اما آرش بهم ثابت شده بود.....
یه دفعه ایستادم و از اتاق رفتم بیرون.
ساعت کاریم تموم شده بود و ساعت 8شب بود.
رفتم گلزار شهدا.
حرف زدن با رفیقم کمی آرومم کرد اما نگران بودم.
با ذهنی درگیر و عصبانی رفتم خونه و در رو باز کردم.
شهرزاد با شنیدن صدای در از اتاق اومد و با چهره ای مضطرب سلام کرد.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از یه مکث گفتم
--سلام.
رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم.
داشتم میرفتم تو اتاق که با بغض صدام زد
--حامد!
بی توجه به حرفش داشتم میرفتم تو اتاق که دستمو گرفت.
با صدای لرزونی گفت
--بخدا برات توضیح میدم.
برگشتم سمتش و یه قدم رفت عقب.
با اخم گفتم
--چیو توضیح میدی؟
--ب...ب...بخدا...
انگشتمو تهدید وار تکون دادم
--قسم خدارو نخور.
--خب بزار منم حرف بزنم.
--حرف بزن.
با مشت کوبیدم به دیوار.
--خاک بر سر من! من بی غیرت باید از بقیه بشنوم تو رفتی اونجا!
با بغض گفتم
--چرا بهم نگفتی شهرزاد!
فریاد زدم
--چرا خودت بهم نگفتـــــی؟!
اشکام روونه گونه هام شده بود.
با گریه لب زد
--حامد گریه نکن بخدا من رفتم اونجا....
سکوت کرد
--خب رفتی اونجا که چی؟
--رفتم تا زن سرلکو ببینم.
یه دفعه صداش بالا رفت
--حامد بخدا من نمیخواستم ازت...
چهرش درهم شد و نشست رو زمین.
نگران نشستم روبه روش و صداش زدم
--شهرزاد! شهرزاد!
بیهوش شده بود.
زیر لب خدارو صدا زدم.
یه قطره اشک از چشمم سر خورد
--شهرزاد غلط کردم توروخدا جواب بده!
رفتم تو اتاق و یه مانتو و شال برداشتم وبهش پوشوندم.
با یه حرکت از رو زمین بلندش کردم و از پله ها رفتم پایین.
خوابوندمش صندلی عقب و با سرعت به طرف بیمارستان حرکت کردم.
تو راه هی به خودم بد و بیراه میگفتم و تمام حرصمو رو فرمون خالی میکردم.....
دم بیمارستان پرستارا یه تخت آوردن و خوابوندمش رو تخت و بردنش تو یه اتاق.
چند دقیقه بعد یه خانم دکترمیانسال از اتاق اومد بیرون.
ایستادم
--حالش خوبه خانم دکتر؟
لبخند زد
--حالش خوبه اما از این به بعد بیشتر مراقبش باشی.
--چرا مگه چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
--اتفاق که افتاده اما زیادم ترسناک نیست.
تبریک میگم پسرم خانمت بارداره.
با بهت گفتم
--چـــی؟
لبخند زد
--البته هنوز خیلی کوچولوعه اما مراقبتاش کوچولو نیست.
اینو گفت و من رو با دنیایی از علامت سوال تنها گذاشت.....
پرستار اومد
--شما همراه خانم وصال هستین؟
--بله.
--برید تو اتاق خانمتون به هوش اومده....
از نگاه کردن به شهرزاد خجالت میکشیدم.
سربه زیر رفتم تو اتاق و بدون اینکه سرمو بلند کنم نشستم رو صندلی کنار تخت.
با بغض گفت
--حامد؟
سکوت کردم.
--بخدا نمیخواستم....
بغضش شکست و شروع کرد گریه کردن.
سرمو آوردم بالا و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم اروم گفتم
--گریه نکن شهرزاد!
--چرا نگام نمیکنی؟
--چون.....
--ببین حامد امروز زیبا زن جمشید بهم زنگ زد و گفت برم پیشش میخواد منو ببینه.
بعد از زن سابقش زیبا همیشه باهام مهربون بود و هیچوقت بهم بدی نکرد.
بخاطر همینم دلم نیومد بهش نه بگم.
با موبایلت تماس گرفتم اما خاموش بود.
ببخشید حامد اشتباه کردم.
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند به چشماش زل زدم..................
"حلما"
🚫کپی حرام
❥↬•
@Shbeyzaei_313