#روایت_۸٠
ساعت حدود ۱۲ شب است و رسیدیم به شارع عباس(ع) ، پسر شش ونیم ساله ام از درد به قدری گوله گوله اشک ریخته که دیگر نا ندارد و روی کوله پشتی هایی که بر کالسکه گذاشته ایم دمر افتاده و همچنان اشک میریزد.من وپدرش هم دیگر نا نداریم از بس در فشار ازدحام جمعیت راه رفته ایم یا بچه را بغل کرده ایم گریه اش کم شود و همدیگر را گم نکنیم و چشم گرداننده ایم شاید هلال احمری چیزی پیدا کنیم.
به نزدیک حرم حضرت سقا میرسیم جمعیت به قدری زیاد است که نمیشود ایستاد و فقط باید حرکت کنی. در لحظه ای همینطور که گنبد طلایی اش را نگاه میکنم و راه میروم بغضی یکباره به سراغم می ایدو در لحظه تبدیل به اشک میشود. دست چپم را به نشانه لبیک دور خانه خدا بالا میبرم و عمیقا میگویم اللهم عجل لویک الفرج ، یا ابوالفضل(ع) ، اقا جان ، ای شاه پناهمان بده سابقه دل درد کودکم را دارید خواسته من تعجیل فرج است ، اسائه ادب میکنم که میگویم پسرکم را دریاب. کودکم را برای یاری اقا صاحب الزمان(عج) خودت حفظ کن. یکجوری که خیالم راحت شود برای خودتان کنارش گذاشته اید. در دلم میگویم و راه میرویم. نیم دور حرم را زده ایم و میرویم به سمت باب بغداد.پسرکم نشسته روی کوله پشتی ها ، اشک ندارد اما حالش از چهره مشخص است . مردی با دشداشه سیاه ،عینکی و موهای پر پشت وچهره ای شبیه ابو مهدی المهندس ناگهان جلو رویمان سبز شد و با تن صدای مهربانِ دل قرص کنی با لهجه ای شبیه همان شهید(ایرانی،عربی) گفت این بچه مریضه؟ سریع انگار که منتظر اشنا بودم و اینجا ایران است، گفتم بله شما میدانید هلال احمر کجاست؟ گفت بله در شارع عباس ! شالی سیاه انداخت دور گردن پسرم و دستی بر سرش کشید و گفت این شال از مضجع از ضریح خود حضرت عباس علیه السلام است، بیسیم که میخواهد در دستانش پنهان باشد حواسم را پرت کرده از جملاتش، نگران نباشید خوب میشود و سرباز خوبی هم هست . به خودم امدم ، همانطور که اشک به خاطر شال جاری بودو تشکر میکردم ان مرد رفت. نگاهم به همسرم افتاد اشک چشمش یکباره اشک چشمم را به جا وحال دیگری برد، (شاید او هم چیزی به دل گفته بود، نمیدانم) به حرف هایی که لحظاتی قبل چند متر ان طرف تر از دلم عبور کرده بود و به دل گنبد طلایی سپرده بودم. عجیب شیرین حالی بود و دلم نمیخواست تمام شود. باورم نبود عنایت ویژه اقا ابوالفضل(ع). در دل میگفتم یعنی اقا مارا دیده؟ حرفم را شنیده؟ من را !!
عنایت به همه ما میشود اما باورمان نمیشود یا فراموش میکنیم.کاش نگذاریم شیرینی این لحظه های خاص را روزمرگی ها با خود ببرند و حلاوتش بماندو بماند.
اللهم عجل لویک الفرج🌱
🖊زهرا روحی
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷
#برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab