#روایت_یازدهم
بسم الله الرحمن الرحیم
دوشنبه بود. امان از این دوشنبه ها😭
۱۱ صفر بود ظهر رسیدیم کربلا🥺
ظل آفتاب . از مرکب که پیاده شدیم هوای دااااااغ می کوبید توی صورت مان. نفسم داشت میرفت از حجم داغی هوا. حیران فقط اطراف را نگاه می کردم. چه داغی داشت این هوای سنگین و پر حرارت
دقایقی نگذشته بود که پسر برادرم با صورت گل انداخته از گرما خودش را رساند بهم. طفلکم روی پا بند نبود. حرارت از نفس انداخته بودش. خودش را انداخت بغلم:" عمه جون سوختم"😭
روضه مصور من شروع شد😭😭😭
🖊فاطمه علیپور
#روایت_اربعین
#برای_زینب
🏷
#برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab