🔖"هوالخیر" *پرچم دار* کلاس که تمام می شود بدو بدو آماده می شوم. در گوش محمد مهدی یک ساله ام می گویم: "آقا گفته مردم رو دعوت کنیم توی انتخابات شرکت کنن، پدرمون یه حرفی می زنه نباید زمین بمونه" محمد مهدی چشم هایش را از خنده ریز می کند به سمت در تاتی تاتی می رود: - مامان مامان، دَدَر چادر را سر می کنم. احتیاطا به همسرم زنگ می زنم. می گوید: "سه ساعته رفته و دارد بر می گردد." اصرار می کنم بماند اما جواب می دهد: "خیلی ها آمده اند روشنگری می کنند، هوا وحشتناک سرد است توان ماندن ندارد." کوله طوسی محمد مهدی را روی زمین رها می کنم، احساس می کنم خرگوش هایش به این طرف و آن طرف فرار می کنند. ذوق و شوقم کور شده است. تا همسرم بیاید حسابی خودم را سرزنش می کنم. بافتنی لیمویی محمد مهدی را در می آورم، زیر لب می گویم: "واقعا کلاس فرزندپروری اولویت بود؟ ارزش داشت نرسم؟" من کجای تاریخ ایستاده ام؟ کدام کار زمین مانده سهم من است؟ یاد حضرت زهرا می افتم. هنوز از شهادت پدر چند روز نگذشته، در خانه انصار و مهاجر را در کوچه پس کوچه های مدینه می کوبید تا مردم را برای یاری امامش بیدار کند. تنها و با طفلی در شکم. آن قدر پای ولایت ایستاد تا میخ های به پهلو نشسته، کمرش را خم کرد و محسنش را آسمانی. صدای زنگ در، افکارم را پاره می کند. همسرم مثل یک تکه چوب خشک، سرمازده شده است. دست روی گوش هایش می گذارم گرم شود. محمد مهدی آویزان پالتوی سرمه ای اش می شود. آن قدر دست و لباسش سرد است بغلش نمی کند. تا برود دوش بگیرد زیر شعله عدس پلو را روشن می کنم. هُرم آتش خانه علی ع توی صورتم می پاشد. خجالت قلبم را مچاله می کند. من به نهال به بار نشسته اسلام رسیده ام. فقط مانده مثل زهرا و زینب س، آفت های به جان بصیرت مردم نشسته را حرص کنم. زبانی می خواهد دلسوز و منطقی. نه جان می خواهد و نه فرزند و مال. همسرم پای سفره می نشیند. دیس سفید عدس پلو را زمین می گذارم. هنوز یک قاشق غذا نخورده، زبان درد و دلم باز می شود: "کار برای امام زمان زمین نمی مونه. مهم اینه این بار رو کی برداره." نگاهم می کند، غذا از گلویش پایین نمی رود. محمد مهدی را از وسط سفره جمع می کنم: "می ترسم جای این که باری از دوش امام زمان سبک کنم، عافیت طلبی دنیا زمین گیرم کنه" محمد بشقاب را جلویم می گذارد: - همه بدنم می لرزید نتونستم بمونم. حق با شماست. فردا من از شرکت می رم شما هم بیاین. فردا می رسد. یک صفحه قرآن هدیه می کنم به شهدا تا گره به زبانم نیفتد. خودم را با مترو به تریبون گفتگوی انتخابات می رسانم. امید دارم پرچمدار خیابان ولیعصر امام زمان شوم. ✍معصومه حسین زاده اگر شما هم روایتی دارید با ما به اشتراک بگذارید. مسیر ارتباطی@baraye_zeinab •┈┈┅┅°༺🗳•🇮🇷•🗳 ༻°┅┅┈┈• https://eitaa.com/barayezeinab.