سفره پهن شده...
همه چیز هست ...
زولبیا ،بامیه ،نان ،پنیر وسبزی...
وخرما
از همان خرماهایی که خیلی دوست دارم...
گلویم خشک شده ،منتظرم« الله اکبر »را که شنیدم پارچِ وسط سفره را که بد جور چشمک میزند، بردارم ...
خدا مامان را خیر دهد ...
چند ساعتی هست روی پا ایستاده و برایمان غذا میپزد ...
اگر بهشت زیر پای مادر ها نبود ،عجیب بود
وقت کند میگذرد..
گرسنگی بیداد کرده ،کم کم بی قرار میشوم ...
برای اینکه حواسم پرت شود،
کنترل را بر میدارم وکانال ها را بالا وپایین میکنم ...
دستم روی یکی شان قفل میشود
دیگر نمی توانم شبکه را جابه جا کنم ...
همه دورشان حلقه زده بودند ...
بعضی مبهوت ،تماشا میکردند
و بعضی فیلم برداری میکردند
مادر اما بی تفاوت به اطرافش بر سر کوبان فریاد میزد ...
دخترک لباس مادر را چسبیده بودو گریه میکرد ...
پدرم عرب زبان است اما من یک کلمه هم نمیفهمم ،مخصوصا این که کسی با لهجه صحبت کند
چشمم دنبال زیر نویس می گردد
پیدایش کردم ،اما کاش هیچوقت پیدا نمیشد...
کاش هیچ وقت نمیفهمیدم آن مادر چه میگوید ...
اذان میشود ...
موذن الله اکبر را میگوید ومن همچنان خیره به تلوزیون نشسته ام
اذان تمام میشود...
اما من دیگر تشنه نیستم...
دیگرخرمای سر سفره را دوست ندارم، طعم مرگ میدهد...
✍:
کوثرسادات
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #رژیم_صهیونیستی #روایت #غزه #رمضان