#رمان های جذاب و واقعی📚
روایت دلدادگی قسمت ۱۰۹🎬: ننه صغری پیش می رفت ، کمی جلوتر ،تکه ای چوب بلند و ضخیم را پیدا کرد و مانن
روایت دلدادگی قسمت ۱۱۰🎬: ننه صغری ، هراسان از جابرخواست و به سمت راه باریکی که به طرف دره می رفت به راه افتاد ، او آنقدر این راه را رفته و آمده بود که حتی حساب سنگ ها و درختان اینجا هم داشت . ننه صغری مانند عقابی تیز بین انگار به سمت هدفش پرواز می کرد، دل در دلش نبود ، با خود زمزمه می کرد : جمیله، جمیله، من می دانستم تو هستی ،تو خواهی آمد، همانطور که جلو میرفت ، سنگ ریزه ها از زیر پایش با شتاب پایین می ریخت.... ننه صغری ،نفس زنان خود را به بید مجنون رسانید ، شاخه های انبوه درخت را به کناری زد و پیش رفت ، تا اینکه چشمش به پیکر بی هوش فرنگیس افتاد که در آن روسری سفید و لباس های زر دوزی شده ی اعیونی که اینک به گل و لای رودخانه آلوده شده بود ، مانند قرص ماهی رنگ پریده می درخشید. ننه صغری همانطور که اشک از چهار گوشهٔ چشمانش می ریخت ،خود را به فرنگیس رساند ، با احتیاط دستانش را پشت شانه های نحیف دخترک انداخت و آرام آرم او را به جلو کشید و از رودخانه دور کرد و کمی آنطرف تر روی زمین مسطحی که پر از چمن های سرسبز بود، قرار داد. ننه صغری ،متوجه سر شکستهٔ دخترک شد و چارقدی را که از زیر لباس به کمرش بسته بود باز کرد و بر سر فرنگیس بست و‌گفت : کجا بودی ننه؟ کجا بودی دخترکم؟ کجا بودی نوعروسم ؟ من هیچ وقت رفتنت را باور نکردم ، اما همه می گفتند رفته ای و وقتی به تمام اهل ده می گفتم ،جمیله من زنده است ، من را مجنون و دیوانه می خواندند.... ننه صغری بی توجه به اینکه این دخترک زیبا هیچ‌شباهتی به دخترش ،جمیله ندارد ، درددلهایش را بر بالین این دخترک بی هوش میگفت و اشک میریخت ، تا اینکه.... ادامه دارد به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌨💦🌨💦🌨💦🌨