#روایت_انسان
#قسمت_نوزدهم🎬:
جبرئیل، حضرت آدم را به سمت مزار هابیل راهنمایی کرد و آرام آرام داستان قتل او را برایش گفت و به زمین اشاره کرد و فرمود: اینک جسم فرزندت هابیل در حالیکه روحش به ملکوت رفته، زیر خاک خوابیده...
حضرت آدم که اولین داغی بود میدید و باورش نمی شد فرزند مومن و عزیزش، وصی و جانشینش رخت سفر بسته، شوکی شدید به او وارد شد و در حالیکه جبرییل زیر بازویش را گرفته و دست به کمر داشت با حالی نزار و روی پریشان و چشمانی گریان وارد شهر شد و یک راست به سمت خانهٔ قابیل رفت.
قابیل که انتظار نداشت جنایتش به این زودی بر ملا شده باشد، راحت در خانه لمیده بود و به آینده ای که از آن او و فرزندانش بود فکر می کرد.
حضرت آدم بانگ برآورد و قابیل را به بیرون خواند.
قابیل هراسان بیرون آمد و گفت: چه شده پدر؟!
حضرت آدم همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود فرمود: با برادرت هابیل چه کردی؟!
قابیل دوباره شانه ای بالا انداخت وگفت: دفعه قبل هم که پرسیدی، گفتم از او خبری ندارم...
حضرت آدم بغضش را فرو خورد وگفت: چرا دروغ می گویی؟! مگر تو نبودی که به خاطر حسادتی بی جا فریب ابلیس را خوردی و با سنگ برادرت را کشتی و او را زیر درخت درون خاک سرد زمین دفن کردی؟!
قابیل که دستش رو شده بود و خوب می دانست پدرش با حکم خداوند از همه چیز آگاه شده، قد علم کرد و گفت: خوب کردم که او را کشتم، من پسر بزرگ تو بودم و وصایت و جانشینی تو از آن من بود، نه اینکه آن را دو دستی به پسر کوچکت تقدیم کنی...
حضرت آدم سری از تأسف تکان داد و گفت: وای برتو...وای بر تو که فریب ابلیس این بزرگترین دشمن انسان را خوردی و هنوز هم عناد میورزی
قابیل گستاخی را به حد اعلا رساند و گفت: حال که هابیلی وجود ندارد، تو و پروردگارت مجبورید مرا به جانشینی برگزینید...
حضرت آدم که بی شرمی قابیل را میدید فریاد بر آورد: وای بر تو که ظلم کردی و راه ضلالت را برگزیدی، هم اکنون حکم می کنم که از سرزمین من، از شهری که من بنا کرده ام و در آن خدای یکتا را می پرستم بیرون بروی و دیگر هیچ وقت به اینجا بازنگردی.
حضرت آدم اینچنین فرمود و در حالیکه اشک چشمانش جاری بود از قابیل دور شد و به سمت خانه اش رفت تا به حوا خبر عروج هابیل را بدهد..
قابیل که تکبر وجودش را گرفته بود، با همسر و فرزندانش صحبت کرد و با کلام فریبنده اش آنها را فریفت و با خود همراه کرد و هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که بار و بنه را بستند و از شهر حضرت آدم خارج شدند و به سرزمینی دور رفتند تا شهری برای خود بنا کنند و اینجا بود که در روی زمین دو شهر با دو اعتقاد مخالف هم بوجود آمد .
در همان صبحی که قابیل شهر را ترک کرد، آدم و حوا بر سر قبر هابیل حاضر شدند و آنچنان در فراق و از دست دادن هابیل گریه می کردند که اشک ملائک آسمان را در آوردند.
آدم و حوا شبانه روز بر سر قبر هابیل حاضر بودند و عزاداری می کردند، چرا که اولین داغ که داغ از دست دادن عزیزترین فرزندشان، بر آنها سخت آمده بود و حضرت آدم کلمه پنجم و مصبیت او را به یاد آورد، زمانی که بالای پیکر ارباً اربای جوانش ایستاده بود و گریه اش شدت گرفت و هر چه فرزندان دیگرش نزد آنان می آمدند و می خواستند آن دو را آرام کنند، نمی توانستند.
آنها آرام و قرار نداشتند و چهل شبانه روز یک سره بر سر و سینه زدند و گریستند تا اینکه...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_,حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨