#خاطره
💢حاجی دستش در کار خیر بود. جنبوجوش برای حاجی حکم آب را داشت برای ماهی. اصلاً انگار در این زندگیِ دنیا، آسایش در وجود او تعریف نشده بود.
یکی از جوانان آشنا را ترغیب به ازدواج نمود و با این که دست او خیلی خالی بود توانست بساط دامادیاش را برپا کند. چند وقت بعد همین جوان اندوهگین و نالان پیش حاج حمید برگشت و از وضع زندگیاش نالید. در آن گرمای طاقتفرسا هزینه برای خرید یک کولر آبی را نداشت و چون با اصرار حاجی ازدواج کرده بود و خود را در محاصره مشکلات میدید؛ تا حدودی حاجی را مقصر میدانست. حاجی برای او کمی از توکل و توسل صحبت کرد و دوباره از فواید ازدواج برایش گفت.
آن قضیه گذشت چند وقت بعد زنگ خانه جوان به صدا در میآید و میگویند که کولر گازی آوردهایم برای نصب. با این که جوان لحظهای سخت گیج میشود اما میتواند بپرسد از طرف چه کسی؟ میشنود: «آقای مختاربند»
▪️نقل از آقای عبدالمجید ساجدی فر دوست شهید مدافع حرم
#حمید_مختاربند
🚩شهدای مدافع حرم خوزستان
🆔
@basijiyanegomnam