💠 قسمت تا رسیدن به خانه حرفی بینشان رد و بدل نشد... شهاب ماشین را کنار خانه نگه داشت قبل از اینکه مهیا پیاده شود لب باز کرد و با صدای آرامی گفت: ــ فردا شهادته امام جوادِ خونمون مراسم داریم مامانم گفت از امشب بیای خونمون مهیا آرام سری تکان ‌داد و از ماشین پیاده شد... بعد از اینکه مهیا وارد خانه شود شهاب ماشین را به حرکت دراورد کارهای زیادی داشت و باید تا شب آن ها را انجام می داد که بتواند به درستی مراسم فردا را با کمک پدرش برگزار کند. ماشین را پارک کرد و وارد محل کار شد سریع به اتاقش رفت روی صندلی نشست و با دست شقیقه هایش را ماساژ داد از سر درد شدید چشمانش سرخ شده بودند و حسابی کلافه شده بود بحث کردنش با مهیا بیشتر به سردردش دامن زد وقتی به مهیا اخم می کرد احساس می کرز قلبش فشرده می شد ولی این تنبیهه لازم بود تا مهیا بار دیگر او را اینگونه نگران و آشفته نکند سرش را بلند کرد و بی رمق پوشه را جلو کشید و با دقت به گزارشات توی پوشه را می خواند **** هوا خنک بود... همه در حیاط در حال کار بودند صدای مداحی توی حیاط میپیچید و همه را هوایی کرده بود ــ چراغو روشن کن مریم مریم سریع چراغ را روشن کرد و حیاط خانه از روشنایی چراغ بزرگی که محسن نصب کرده بود روشن شد شهین خانم تشکری کرد و گفت: ــ خدا خیرت بده پسرم کور شدیم بخدا از بس حیاط تاریکه نمیتونستیم درست برنجارو پاک کنیم ــ خواهش میکنم کاری نکردم! مهیا که همه وقت نگاهشان می کرد، سرش را پایین انداخت و به کارش ادامه داد مریم کنارش نشست ـــ آخیش یخ کردم چقدر آب سرده مهیا لبخندی زد ــ خسته نباشی ؛ شستن حبوبات تموم شد؟؟ ــ آره عزیزم منو محسن همه رو شستیم ــ دستتون درد نکنه ،امشب کسی نمیاد ــ نه فقط خودمونیم شاید نرجس و مادرش یکم دیگه بیان مهیا سری تکان داد صدای در بلند شد که سارا که نزدیک به در بود به سمت در رفت با صدای یا حسین محسن و جیغ سارا مهیا سینی رو کنار گذاشت و همراه مریم به طرف در دویدند مهیا با دیدن شهاب با لباس و دستای خونی دستش را به دیوار گرفت تا نیفتد . چشمانش را بست تا باور نکند واقعیت دارد اما با شنیدن صدای شهاب که سعی می کرد همه رو از نگرانی دربیاورد چشمانش را باز کرد ــ چیزی نیست نگران نباشید! 🍃ادامہ دارد....