#برشی_خواندنی_از_کتاب_دختر_شینا📘
((قرآن تركش خورده))
رو كرد به من و گفت: « حسين آقاي بادامي را كه ميشناسي؟!»
گفتم: «آره، چطور؟!»
رفت جلو طوري كه صدايش به ما برسد، دعای صباح را ميخواند.
آنجا كه ميگويد يا ستارالعيوب، ستار را سه چهار بار تكرار ميكرد كه بگويد ستار!
ما حواسمان به تو است.
تو را داريم يك بار هم به تركي خيلي واضح گفت منتظر باش، شب براي نجاتتان به آب ميزنيم.»
خنديد و گفت: «عراقيها از صداي بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو كردند تا آن را زدند.» گفتم: «بالاخره چطور نجات پيدا كردي؟!»
گفت: «شب ششم ديماه بود. نيروهاي 33 المهدي شيراز به آب زدند. بچههاي تيز و فرز و ورزيدهاي بودند. آمدند كنار كشتي و با زيركي نجاتمان دادند.
دوباره خنديد و گفت: «بعد از اينكه بچهها ما را آوردند اينطرف آب. تازه عراقيها شروع كردند به شليك. ما توي خشكي بوديم و آنها كشتي را نشانه گرفته بودند.»
كمي كه گذشت، دست كرد توي جيبش؛ قرآن كوچكي كه موقع رفتن توي جيب پيراهنش گذاشته بودم، درآورد و بوسيد. گفت:« اين را يادگاري نگهدار.»
قرآن سوراخ و خوني شده بود. با تعجب پرسيدم:« چرا اينطوري شده؟!» دنده را بهسختي عوض كرد.
انگار دستش نا نداشت. گفت:« اگر اين قرآن نبود الان منم پيش ستار بودم.
مي دانم هر چي بود، عظمت اين قرآن بود. تير از كنار قلبم عبور كرد و از كتفم بيرون آمد. باورت ميشود؟!»
قرآن را بوسيدم و گفتم:« الهي شكر. الهي صد هزار مرتبه شكر.»
زير چشمي نگاهم كرد و لبخندي زد. بعد ساكت شد و تا همدان ديگر چيزي نگفت؛ اما من يكريز قرآن را ميبوسيدم و خدا را شكر ميكردم."
#تکه_کتاب📗🌮
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
@be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝