رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت164
_بذار برن ...
علیرضا و هستی رفتند .حسام روی پتو افتاد و باحرص گفت :
-خیلی رو داره این علیرضا!
-شوخه دیگه ...خوشم میآد از شوخی هاش .
چرخید سمت من که هنوز روی پتو نشسته بودم و یکدفعه دستمو کشید سمت خودش .افتادم توی آغوشش . بی فاصله ، چسبیده به تخت سینه اش که زیر گوشم گفت :
-البته بدم نیست که رفتند طبقه ی پایین ، حالا من راحت عزیز دلمو میبوسم .
و چشمکی زد و قبل از انکه قوه تفکرم کار کند ، پاتکی به لبهایم زد.
کجا بودند ممنوعه ها؟! خیلی وقت بود که دیگه ازشون خبری نداشتم .انگار همه ی چراغ قرمز ها سبز شده بود. بعد از عمل جراحی من ، اینطوری شده بود. یه جورایی به خودم می گفتم حالا که چی ؟ حالا اگه قراره ، هشت ماه باحسام باشی ، واسه چی آرامشو از خودت سلب میکنی ؟ از آرامش نگاهش ، بوسه هاش ، آغوشش استفاده کن . تو به اندازه ی کافی زجر عشق آرش رو کشیدی.
بوسه اش طعمی داشت به لطافت بهاری که یکدفعه به جانم دمیده میشد و تک تک سلول های مرده ی وجودم رو به شکوفه می رساند. البته رو نمیکردم که به آرامش وجودش محتاجم و نیشم را میزدم.
" دل نبند حسام ، من هنوزم عاشق آرشم. اگه برگرده... "
حسام فقط نگاهم کرد و غم سیاه نگاهش ، کلمات رو از خاطرم برد. دراز کشید روی پتو و خوابید اما من هنوز توی آغوشش بودم .حد و مرزش رو همون طور هم رعایت می کرد . نهایتِ خلاف و ممنوعه اش همون بوسه ای بود که به لبم میزد. نه مثل آرش که آبروی منو صاحب بشه و بعد درکمال وقاحت بذاره و بره !
بعدازظهر شده بود و هنوز سه چهار ساعتی تا غروب آفتاب مونده . همه بیدار شده بودیم .خاتون میخواست چایی بیاره که علیرضا که سرش توی گوشیش بود گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
@be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝