رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت186
-ای جان ... سلام الهه ... چه ماه شدی !
با اخم گفتم :
_سلام ...کی به شما اجازه داد آدرس آرایشگاه رو بدی به کوروش ؟
-اِ ... پس اومد دیدنت ؟ باهاش حرف زدی ! مرد خوبیه الهه ... پایبند زن و زندگیشه ... باهاش حرف بزن .
با اخم توی صورت زن عمو فرنگیس گفتم :
_لازم نکرده شما هر چی مرد هیز و چشم چرونه واسه خوشبختی من رونه ی زندگیم کنی .
تابي به گردنش داد:
_وا ...قصدم خیره .
-شما با اینهمه قصد خیرتون یکی از همین پایبندای زندگی رو واسه نازنین و نازلی جور کنید ، نه من .
باچشم نازی اومد و جواب داد:
_نازنین و نازلی دخترن ... زن که نیستند .
یه لحظه حس کردم تموم عالم روی سرم خراب شد. حتی پاشنه ی کفشم روی سرامیک تالار لغزید .دستم رو گرفتم سمت یکی صندلی های چیده شده ی کنارم و با بغض گفتم :
_زن !
حالا چون یه ازدواج ناموفق داشتم ، باید با یه مرد هرزه و هیز ... ازدواج میکردم !
پاهام شروع کرد به لرزیدن که زن عمو سرشو جلوی صورتم آورد و توی گوشم گفت :
_الهه ... چنان پولی به پات میریزه که حتی باور نمی کنی ... قبول کن ...تو که ممنوعیت نداری ...حالا سه ماه با کوروش باش ، ببین چی میشه ... بهت بد نمیگذره.
حالم بد شد.حس کردم کل تالار داره دور سرم می چرخه . حتی دستم از روی لبه ی صندلی سُر خورد. پس تصور اقوام و نزدیکای دور و برم از من این بود؟!
منو یه زن صیغه ای می ديدند برای رفع هوس !
قلبم کند می زد . شایدم نمیزد.یا شاید
مثل ساعتی که باتریش به آخر برسه و یکی میزد و یکی نمیزد .نفهمیدم چی شد . بعد از اون دعوای پر استرس حسام و کوروش ، بعد از اونهمه فریادی که حسام سرم کشید و منو شوکه کرد ، حرف های زن عمو فرنگیس رو کم داشتم که بشه تیر آخر و شد .
افتادم روی زمین . سرم می چرخید و همه ی تالار دورم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
@be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝