رمان انلاین 📿 -ای جان ... سلام الهه ... چه ماه شدی ! با اخم گفتم : _سلام ...کی به شما اجازه داد آدرس آرایشگاه رو بدی به کوروش ؟ -اِ ... پس اومد دیدنت ؟ باهاش حرف زدی ! مرد خوبیه الهه ... پایبند زن و زندگیشه ... باهاش حرف بزن . با اخم توی صورت زن عمو فرنگیس گفتم : _لازم نکرده شما هر چی مرد هیز و چشم چرونه واسه خوشبختی من رونه ی زندگیم کنی . تابي به گردنش داد: _وا ...قصدم خیره . -شما با اینهمه قصد خیرتون یکی از همین پایبندای زندگی رو واسه نازنین و نازلی جور کنید ، نه من . باچشم نازی اومد و جواب داد: _نازنین و نازلی دخترن ... زن که نیستند . یه لحظه حس کردم تموم عالم روی سرم خراب شد. حتی پاشنه ی کفشم روی سرامیک تالار لغزید .دستم رو گرفتم سمت یکی صندلی های چیده شده ی کنارم و با بغض گفتم : _زن ! حالا چون یه ازدواج ناموفق داشتم ، باید با یه مرد هرزه و هیز ... ازدواج میکردم ! پاهام شروع کرد به لرزیدن که زن عمو سرشو جلوی صورتم آورد و توی گوشم گفت : _الهه ... چنان پولی به پات میریزه که حتی باور نمی کنی ... قبول کن ...تو که ممنوعیت نداری ...حالا سه ماه با کوروش باش ، ببین چی میشه ... بهت بد نمیگذره. حالم بد شد.حس کردم کل تالار داره دور سرم می چرخه . حتی دستم از روی لبه ی صندلی سُر خورد. پس تصور اقوام و نزدیکای دور و برم از من این بود؟! منو یه زن صیغه ای می ديدند برای رفع هوس ! قلبم کند می زد . شایدم نمیزد.یا شاید مثل ساعتی که باتریش به آخر برسه و یکی میزد و یکی نمیزد .نفهمیدم چی شد . بعد از اون دعوای پر استرس حسام و کوروش ، بعد از اونهمه فریادی که حسام سرم کشید و منو شوکه کرد ، حرف های زن عمو فرنگیس رو کم داشتم که بشه تیر آخر و شد . افتادم روی زمین . سرم می چرخید و همه ی تالار دورم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝