رمان انلاین 📿 پشت میز شرکت بودم و فکرم توی آشوب اون چند روز . در اتاق باز شد . مهندس بود . با اون نگاه پدرانه ی مهربانش منو دقیق زیر نظر گرفت و گفت : _امروز چی شده ؟ همراه با بلندایِ نفسی عمیق گفتم : _امروز رو از مرخصی هام به حساب بیارید. جلو اومد . با این جمله ام آشنا بود: _امروز چرا ؟ -باید تمومش کنم . خوب می دونست از چی حرف می زنم . دست به سینه جلوی میزم ایستاد و گفت : _به خودشم گفتی ؟ -نه . -چرا با خودش رو راست حرف نمی زنی ؟ -زدم . -چی گفت ؟ همراه با آهی برگه های شرکت رو از روی میز جمع کردم و گفتم : _هیچی ...میگه بهت نیاز دارم بمون ولی در واقع من فقط ابزاریم واسه حریص کردن پسر عموش یا همون شوهر سابقش . -ببین پسرم . سرتا پا گوش شدم که گفت : _خودت می دونی چقدر دوست دارم ... تو پاکی ... دل پاکی داری ... واسه روزهایی مثل امروز که فکرت درگیر زندگیت می شه تا کار ، مرخصی رد می کنی ، توی این دور و زمونه از این جور کارمندا گیر هیچ شرکتی نمیآد ... اینا رو گفتم که بدونی دوستت دارم .... من هرکاری تونستم واسه تو کردم .حیفم اومد پسر به این خوبی به عشقش نرسه ... از دادن ماشینم ، بهت گرفته تا خریدن اون ویلای آبا اجدادی ...اما اینو از من قبول کن ... کسی که تو رو واسه قلبت نخواد ... واسه خودت نخواد ... واسه عشقت نخواد به دردت نمیخوره ... بلایی نبوده این دختر سرتو نیاره ... چقدر واسش مایه گذاشتی از مالت از جونت از هشت ماه عمرت ... آخرش که چی ؟! که بشی مایه ی حسرت واسه شوهر سابقش ؟! قیدشو بزن پسرم ... باید پای کسی بسوزی که لااقل واست تب کنه . دقیقا همون فلسفه و منطق عقلانی خودم که بعد از اینهمه مدت بهش رسیده بودم .سکوتم باعث شد مهندس ادامه بده : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝