رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت252
-از دیشب که دیر اومد ... نگرانشم ... نزدیکای صبح اومد خونه.
-نزدیکای صبح ! اما دیشب ساعت دوازده شب منو رسوند خونه !
زن دایی باهمون نگرانی ادامه داد:
-از صبح هم با یه حال پریشون رفته زیر زمین سراغ کیسه بوکسش، گشنه و تشنه داره مشت می کوبه وسط کیسه ی بوکس .
-واا ... چرا !؟
-نمی دونم گفتم شاید حرفتون شده
-نه ... اصلا اتفاقا دیشب همه چی عالی بود .
-برو الهه جان ... کار خودته ... برو ببین دردش چیه ... توی زیر زمینه .
-باشه چشم.
پله هایی رو که تا بالا اومده بودم رو برگشتم و رفتم توی حیاط . نزدیک پله های زیر زمین صدای نفس نفس زدن های حسام رو شنیدم .
آروم از پله ها پایین رفتم . از کنار در نیمه باز اتاقک زیر زمین بهش خیره شدم .
کیسه بوکس مشکی از سقف آویز بود و حسام با یه رکابی سفید به تن و شلوار ورزشی وسط اتاقک زیر زمین باچنان قدرتی می کوبید وسط کیسه ی بوکس که یه لحظه از خشم توی صورتش ، با اون ضربه های محکمی که توی شکم کیسه بوکس خالی میکرد ، ترسیدم . تا اونروز اونطوری ندیده بودمش .
یه قدم به سمت اتاق برداشتم و بلند و ترسیده گفتم :
_حسام .
سرش برگشت سمت من و با خودم گفتم الانه که اخم و جذبه وعصبانیت چهره اش پر بکشه که چنان فریادی کشید ، که از ترس رنگم پرید :
_کی بهت گفته بیای اینجا؟
خشکم زد:
_حسام !
پیراهنش رو که آویز کنج اتاق کرده بود ، چنگ زد . در حالیکه روی رکابی اش می پوشید با همون عصبانیت به سمتم اومد:
_تشریفتون رو ببرید لطفا .
شوکه شدم :
_چی ؟! من اومدم که ...
فریاد محکمتری زد :
_بهت می گم برو بیرون ...بی اجازه سرتو انداختی پایین اومدی اینجا که چی بشه ؟!
شاخه گلم رو بالا آوردم و قبل از اونکه حسام به من نزدیک بشه با ترس گفتم :
_خودت دیشب گفتی اگه کسی رو دوست داشتی براش شاخه گل ببری ، خودش می فهمه .
یه لحظه گره ابروهاش از هم باز شد . عصبانیتش پر کشید و زل زد توی چشمام .تعجب توی چشماش ظاهر شد که گفتم :
_من اومدم بهت بگم که دوستت دارم ... به همون روش خودت .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
@be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝