رمان انلاین 📿 -از دیشب که دیر اومد ... نگرانشم ... نزدیکای صبح اومد خونه. -نزدیکای صبح ! اما دیشب ساعت دوازده شب منو رسوند خونه ! زن دایی باهمون نگرانی ادامه داد: -از صبح هم با یه حال پریشون رفته زیر زمین سراغ کیسه بوکسش، گشنه و تشنه داره مشت می کوبه وسط کیسه ی بوکس . -واا ... چرا !؟ -نمی دونم گفتم شاید حرفتون شده -نه ... اصلا اتفاقا دیشب همه چی عالی بود . -برو الهه جان ... کار خودته ... برو ببین دردش چیه ... توی زیر زمینه . -باشه چشم. پله هایی رو که تا بالا اومده بودم رو برگشتم و رفتم توی حیاط . نزدیک پله های زیر زمین صدای نفس نفس زدن های حسام رو شنیدم . آروم از پله ها پایین رفتم . از کنار در نیمه باز اتاقک زیر زمین بهش خیره شدم . کیسه بوکس مشکی از سقف آویز بود و حسام با یه رکابی سفید به تن و شلوار ورزشی وسط اتاقک زیر زمین باچنان قدرتی می کوبید وسط کیسه ی بوکس که یه لحظه از خشم توی صورتش ، با اون ضربه های محکمی که توی شکم کیسه بوکس خالی میکرد ، ترسیدم . تا اونروز اونطوری ندیده بودمش . یه قدم به سمت اتاق برداشتم و بلند و ترسیده گفتم : _حسام . سرش برگشت سمت من و با خودم گفتم الانه که اخم و جذبه وعصبانیت چهره اش پر بکشه که چنان فریادی کشید ، که از ترس رنگم پرید : _کی بهت گفته بیای اینجا؟ خشکم زد: _حسام ! پیراهنش رو که آویز کنج اتاق کرده بود ، چنگ زد . در حالیکه روی رکابی اش می پوشید با همون عصبانیت به سمتم اومد: _تشریفتون رو ببرید لطفا . شوکه شدم : _چی ؟! من اومدم که ... فریاد محکمتری زد : _بهت می گم برو بیرون ...بی اجازه سرتو انداختی پایین اومدی اینجا که چی بشه ؟! شاخه گلم رو بالا آوردم و قبل از اونکه حسام به من نزدیک بشه با ترس گفتم : _خودت دیشب گفتی اگه کسی رو دوست داشتی براش شاخه گل ببری ، خودش می فهمه . یه لحظه گره ابروهاش از هم باز شد . عصبانیتش پر کشید و زل زد توی چشمام .تعجب توی چشماش ظاهر شد که گفتم : _من اومدم بهت بگم که دوستت دارم ... به همون روش خودت . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝