رمان انلاین 📿 _فاطمه پیشنهاد داد ... گفت، بریم یه رستوران خاص ... من گفتم کجا ، گفت ، توی پارک جمشیدیه یه رستوران هست که ... باقی حرف‌های محمد رو نشنیدم. یعنی بد شانسی از این بالا ترم بود؟ حتما حسام به فاطمه از رستوران پارک جمشیدیه گفته بود و حالا این برادر و خواهر قصد کرده بودند که منو حسام رو دق بِدن. به پارک جمشیدیه رسیدیم. هوای سرد زمستان بود و انگار من لرز داشتم. و این لرزش نامحسوس از چشم تیز محمد دور نموند. نفهمیدم چی شد که دستم گوله‌ی آتیش شد. دستمو گرفت و گفت: _سردتونه؟ حالم خیلی بد شد. دست یه مرد که اگرچه اسمش نامزدم بود ولی برای من یه غریبه بود و داشت مرا به تشنج می‌رسوند. توی اولین آلاچیق چوبی پارک نشستیم که محمد به فاطمه زنگ زد و پرسید که کی میرسند و من با دلشوره‌ای وصف ناپذیر از این تلاقی ، دست و پنجه نرم میکردم. تماسش رو که قطع کرد ، دستش رو روی شونه‌ام گذاشت . مُردم از خجالت که سر خم کرد جلوی صورتم و بی‌پروا پرسید: _حالت خوبه؟ _نه... _چرا؟ _میشه یه کم از من فاصله بگیرید؟ _ چرا؟ چشامو از شدت نزدیکی صورتش به صورتم بستم و با لبخندی از حرص و خجالت گفتم: _ میشه اینقدر نپرسید چرا؟ باز پرسید : _چرا؟ خنده‌ای چشم بسته سر دادم که نفسش توی صورتم خورد: _ خجالتت باید بریزه خانوم ... یه ماه تا عقدمون بیشتر وقت نیست. سرخ شدم و قلبم پر و بال زد. داشت فریاد می‌کشید ولی محمد نشنید که صدایی بلند به گوشمون رسید. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝