رمان انلاین 📿 -چه خبر! خسته شدم از غصه ، تنهایی ، کنایه های بعضی ها ... چی بگم ولش کن بابا . هستی آهی کشید که فوری چرخیدم سمتش و پرسیدم : -هستی تنهایید دیگه ؟ لبخند زد: _آره دیگه مگه نمیبینی . -یه وقت حسام باهاتون نیاد .... حوصلشو ندارما . خندید .خنده اش عصبی ام کرد: _چرا میخندی ؟ -نه ... تنهاییم . -مطمئن ؟ میون لبخند روی لبش ، یه اخم هم به ابرو انداخت : -مگه نمیبینی !؟ اگه باهامون بود که میدیدیش .... تو جیبم که نذاشتمش. سرم به دور و برم چرخید ولی حسام و ماشینش نبود که نبود. نفس بلندی کشیدم . آروم زمزمه کردم : -خدایی خیلی کاراش حرصم میده ... حوصلشو ندارم ...دیدی که تو عیدی چکار کرد ؟! واسه یه پیاله سوپ بلند شد کلاً رفت ...آخه یه نفر نیست بهش بگه تو نمیگی واسه خاطر این اداهات من باید غر پدرم رو بشنوم ؟... به خدا تا همین دیشب بابا غر اون مهمونی رو به من میزد که بفرما اینم حسام حسام که میگفتید ....آقا کلاس میذاره ، آقا خودشو می گیره . نه علیرضا و نه هستی جوابی برای من نداشتند . سکوتشان تا خود ویلای دوست علیرضا ، ادامه داشت . نزدیک ظهر بود که رسیدیم به ویلای دوست علیرضا . کمک هستی کردم وسایل رو براش بردم .شروع کردیم به آشپزی و برای ناهار ظهر یه دمی گوجه ی ساده درست کردیم . داشتم سالاد برای ناهار درست می کردم که هستی برای بار پنجم از کنار پنجره ی ویلا به حیاط نگاهی انداخت و زیرلب ، لب زد : -پس چرا نیومد؟ -کی ؟! علیرضا که توی حیاطه . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝