رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت358
_تو به نامردی عوضی ... نمی بخشمت ...حلالت نمی کنم .
داشتم خفه می شدم . یه چیزی توی گلویم مثل یه توپ مونده بود و دکمه ی بسته بالای بلوزم داشت این فشار و خفگی را دو برابر می کرد . دست انداختم دور یقه ی بلوز و به جای باز کردن دکمه ، از دوطرف ، یقه ی بلوزم را کشیدم تا پاره شد . نفسم به هه هه کشیده بود که زار زدم . حنجره ام سوخت .
مثل خودم . مثل خاطراتم . مثل همان گل های خشک که اینهمه مدت نگهشان داشتم تا یادم نرود چقدر عاشقش بودم و نمی دانستم . اما حالا همه و همه سوخت. با یک حرف . با یک اقدام .
آروم شدنی نبودم که نبودم . یک دفعه به سرم زد که برم . از اینجا . از این خلنه ، از این شهر . دویدم سمت اتاق . چمدانم زیر تخت بود.
چند دست بلوز و شلوار به زور چپاندم توی چمدان و شناسنامه ام را برداشتم . یک جا بود که می تونست آرومم کنه . حرم امام رضا . خونه ی مادر دوست علیرضا رو هنوز بلد بودم . مطمئنا حمیده خانم راهم می داد اما برای اطمینان شناسنامه ام رو هم بردم .... چادر سر کردم و مقداری پول توی کیفم مچاله کردم و با یه آژانس رفتم ترمینال . دلم پُرهِ پر بود. اونقدر که همین که اولین ماشین وُلوو جلوی راهم رو گرفت و صدای فریاد مردی را جلوی درش شنیدم که گفت:
_مشهد ... رفتیم ها ... مشهد ...
فوری سوار شدم . ته اتوبوس نشستم و تا سرم رو به پنجره چسباندم ، زار زدم . برای همه چی . از گذشته گرفته تا همان روز . هوا تاریک تاریک شده بود . دلم نیامد بی هیچ پیام و پیغامی ، مادر رو نگران کنم و به همین خاطر فقط یه پیغام به موبایل هستی دادم . کوتاه و مختصر:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
@be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝