رمان انلاین 📿 فقط می خندید . انگار نه انگار داشت کتک می خورد . خسته و کلافه از شنیدن خنده هاش و ماشینی که توقفی نداشت و وارد پارکینگ حرم شده بود ، نشستم سر جام و باز اشکام روی صورتم دوید : -نمی بخشمت حسام ... به خدا نمی بخشمت . با لبخند گفت: _قسم نخور ... شاید مجبور شدی ببخشی. حرصی فریاد زدم : _نه پشیمون نمیشم . وارد پارکینگ شدیم که گفت : _شوخی بسه ، از امام رضا حیا کن دختر ... آروم بگیر. اسم امام رضا که اومد تمام شکایت هایم به یادم افتاد. تو دلم داشتم دونه دونه شکایت هایم رو ردیف می کردم برای گفتن ، که حسام ماشینو پارک کرد و گفت : _پیاده شو . پیاده شدم . جلوتر از من راه افتاد . قفل ماشین رو زد و من از رویارویی با فاطمه دلشوره ای گرفتم عجیب . از ایست بازرسی که رد شدیم و از پله های برقی بالا رفتیم ، یکراست وارد صحن جامع رضوی شدیم . پرسیدم : _فاطمه کجاست ؟ جوابی نداد . قدم هاش تندتر از من بود و عجله اش برای عقد ، داشت دیوانه ام می کرد . دنبالش دویدم و گفتم : _با توام ...کدوم صحن ؟ کجا میری ؟ -صحن ایوون طلا . -من جلو نمیآم ها ... اصلا ، به من چه ، تو میخوای عقد کنی ...چرا اومدی دنبالم ؟ آی ... با توام . باز خندید : _کاش لااقل اندازه ی ده دقیقه صبر میکردی . -که چی بشه آخه ؟! -که عقد منو ببینی دیگه . با عصبانیت باز گفتم : -خیلی بیشعوری به خدا . لبشو گزید و رو به گنبد آقا گفت : _ببخشید آقا جان .... ایشون بی ادب تشریف دارند. ایستادم . پاهام قفل کرد . اصلا من احمق ، چرا داشتم دنبالش می دویدم ؟ که عقدش رو با فاطمه ببینم ؟! ایستاد . برگشت و پرسید : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝