رمان انلاین 📿 _نه ... من راضی نیستم ، حالا اصلا بحث سر اینها نیست ... سر حال شماست . هستی باز به الهه خیره شد: _من که میگم برو دکتر ... تو که دوست داری زایمان طبیعی داشته باشی ، یه وقت شاید درد زایمانت باشه . الهه بی حال جواب داد : _اگه تا بعدازظهر خوب نشدم میرم . هستی از روی تخت برخاست وگفت : پس پارک کنسل می شه ؟ گفتم شام درست کنم بریم بیرون . الهه به زور روی تخت نشست و گفت : _خب باشه میآیم . صدایم از تعجب بلند شد : _الهه ! زل زد توی چشمام و گفت : -حالم خوب میشه حسام . باز شیطنت و لجبازیش گل کرده بود که کف دستم رو گرفتم جلوی چشمام و زیرلب از دستش فقط لااله الاالله گفتم . بالاخره الهه با لجبازیش کار خودش رو کرد . با اونهمه بی حالیش ، اصرار روی اصرار که بریم پارک . رفتیم . اما کاملا واضح و روشن بود که مثل روزهای قبل نیست . درد داشت اما چون خودش اصرار کرده بود ، انکار می کرد . بعد از شام ، خستگی رو بهانه کرد و زودتر از علیرضا و هستی به خونه برگشتیم .حتی چند بار در طول مسیر حالش رو پرسیدم ولی هربار گفت : _مثل قبل . خسته بودم و فردای اونروز روز کاری بود. من که لباس عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و اصلا متوجه نشدم که چقدر طول کشید تا خوابم برد ، شاید یک دقیقه هم نشد ، که یه وقت با صدایی شبیه ناله از خواب بیدار شدم . نیمه های شب بود و لای چشمام باز شد . الهه داشت دور تخت راه می رفت و ناله می زد . هوشیار تر شدم و فوری نشستم روی تخت : _چی شده ؟ است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝