رمان اوهام
🌿نویسنده
#مرضیه_یگانه
نفهمیدم چقدر خوابیدم اما وقتی هوشیار شدم ، سرم سمت پنجره بود و تنها چیزی که توجه ام را جلب کرد ، جاده ای بود که هیچ شباهتی به راه سمت خانه نداشت . سرم چرخید سمت هومن که هنوز باهمان اخم و جدیت داشت رانندگی می کرد :
_خیلی خوابیدم ؟
-دوساعت.
-دوساعت !
کمی روی صندلی ام جابه جا شدم و باز به اطراف نگاه کردم :
_این جاده ...جاده ی تهران نیست ؟
-نه ...نیست .
سرم چرخید سمت هومن :
_کجا داری میری پس ؟
نفسش رو فرو خورد و با همان اخم ماندگار توی صورتش ادامه داد:
-باید اینکارو خودم تموم کنم .
دهانم از تعجب باز شد .انگار دوباره همه چیز رنگ کابوس گرفت :
_هومن!
صدایش فریاد شد و لحنش تند و عصبی :
_هومن چی ؟! هومن بدبخت 15 ساله که هومن نیست ، پسر منوچهر رادمان نیست ، پسر آصف شده.... من حق ندارم ؟ من زندگی نمیخوام ؟ چرا همش تو ؟ چرا همه چی برای تو؟
-هومن ... منو ... کجا میبری؟!
دندان هایش را چنان روی هم قفل کرد که حتی فشاری که روی آنها میآورد را به وضوح دیدم که با عصبانیت فریاد زدم :
_تو یه عوضی هستی مثل پدرام ...ازت متنفرم کثافت ... ازت متنفرم .
صدای او هم بلند شد . آنقدر بلند که غالب بر صدای گریه و ناله ی من باشد:
_منم ازت متنفرم جوجه اردک زشت ... تو واسه ی من مَظهر تمام بدبختی هایی
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
@be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝