رمان اوهام 🌿نویسنده نفهمیدم چقدر خوابیدم اما وقتی هوشیار شدم ، سرم سمت پنجره بود و تنها چیزی که توجه ام را جلب کرد ، جاده ای بود که هیچ شباهتی به راه سمت خانه نداشت . سرم چرخید سمت هومن که هنوز باهمان اخم و جدیت داشت رانندگی می کرد : _خیلی خوابیدم ؟ -دوساعت. -دوساعت ! کمی روی صندلی ام جابه جا شدم و باز به اطراف نگاه کردم : _این جاده ...جاده ی تهران نیست ؟ -نه ...نیست . سرم چرخید سمت هومن : _کجا داری میری پس ؟ نفسش رو فرو خورد و با همان اخم ماندگار توی صورتش ادامه داد: -باید اینکارو خودم تموم کنم . دهانم از تعجب باز شد .انگار دوباره همه چیز رنگ کابوس گرفت : _هومن! صدایش فریاد شد و لحنش تند و عصبی : _هومن چی ؟! هومن بدبخت 15 ساله که هومن نیست ، پسر منوچهر رادمان نیست ، پسر آصف شده.... من حق ندارم ؟ من زندگی نمیخوام ؟ چرا همش تو ؟ چرا همه چی برای تو؟ -هومن ... منو ... کجا میبری؟! دندان هایش را چنان روی هم قفل کرد که حتی فشاری که روی آنها میآورد را به وضوح دیدم که با عصبانیت فریاد زدم : _تو یه عوضی هستی مثل پدرام ...ازت متنفرم کثافت ... ازت متنفرم . صدای او هم بلند شد . آنقدر بلند که غالب بر صدای گریه و ناله ی من باشد: _منم ازت متنفرم جوجه اردک زشت ... تو واسه ی من مَظهر تمام بدبختی هایی است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝