رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور حالم بهتر بود . وجود مادر ، محبت های مادر و رسیدگی های مادر ،خودش درمان بود. اما اضطرابی از آنچه داشت رقم میخورد در وجودم نشسته بود. اینکه چرا هومن خودش رفته بود کلانتری و شکایت کرده بود. اینکه ممکن بود با دستگیری پدرام قضیه ی گروگان گیری هم آشکار شود و عکس العمل پدر و مادر به این جریان خودش جای کلی نگرانی بود . اما وقتی پدر و هومن از کلانتری برگشتند ، آرامتر از قبل بودند . خود این آرامش نشان میداد که هنوز پدر اصل قضیه را نمی داند و آرامش هومن هم به همین دلیل بود. اما این آرامش موقتی بود .سه روز بعد ، یکدفعه ، روز نگرانی ها و دلواپسی و اضطراب ها رسید . از همان اول صبح دلشوره داشتم . با هومن کلاس داشتم .آماده ی رفتن به دانشگاه بودیم که پدر گفت : _تا ساعت چندکلاس داری ؟ لحنش جدی بود و مخاطبش هومن که جواب داد: _چطور؟ -دیشب یه سر رفتم کلانتری ، پیگیر کار شکایتمون شدم ، انگار یکیشون رو گرفتند. مجسمه شدم بدون حرکت یا نفس کشیدن . _اسمش پدرامه. سرم از ترس تکانی خورد و زیرلب گفتم : _پدرام ! عکس العملم از چشم تیز پدر پنهان نماند: _میشناسیش ؟ به زحمت بزاق جمع شده در دهانم را قورت دادم و گفتم : _خب ..خب ...آره ..همونیه که ... منو دزدید. پدر اخم ریزی کرد و نگاهش را سوق داد سمت هومن و جدی تر از قبل گفت : _جناب سروان دیشب یه چیزایی میگفت . نگاه سرد و خشک هومن بی هیچ حرفی به پدر دوخته شده بود و پدر جدی تر از او زل زد به چشمانش . -میگفت پدرام اعتراف کرده که گروگانگیری چهل روز پیش کار خودش بوده اما به دستور تو ! لبانم را محکم روی هم فشردم اما ضربان قلبم را نتوانستم آرام کنم ، رنگ پریده ام را هم همینطور . حتی نتوانستم جلوی هین بلندی که بی اختیار کشیدم را بگیرم . پدر یک تای ابروان گره خورده اش را بالا انداخت و پرسید : _کار تو بوده هومن؟ حتی مادر هم شوکه شد اما خیلی زود با خنده گفت : _چرت گفته منوچهر جان ...معلومه که کار هومن نیست ، خواسته اینجوری گناه وجرم خودشو سبک کنه . پدر همچنان که لحظه ای نگاهش را از چشمان هومن نمیگرفت ،جواب مادر را داد: -آره خب ...منم این فکر رو کردم ولی یه چیزایی این وسط مشکوکه . پدر قدمی سمت من و هومن برداشت : _اینکه پدرام اسم نسیم ، ساعت قرارش با هومن ، اطلاعات خانوادگی ما رو بدونه .... هومن رو بشناسه ، بتونه خودشو جای دوستش جا بزنه ... اینکه توی اون شرایط هومن خونسرد ، پریشون بشه ، نگران بشه ولی مدام به من و تو بگه نریم کلانتری و شکایت نکنیم ...اینکه حتی بعد از خلاص شدن نسیم از دست پدرام ، باز هومن اصرار میکنه که از شکایت منصرف بشیم و نسیم هم مثل اون همینو میخواد ...اینا برای من یه کم مشکوکه . مادر به جای هومن جواب داد: _بسه منوچهر ....داری به پسرم تهمت میزنی ؟! هومن من همچین کاری نکرده و نمیکنه ...مطمئنم . دلم برای اطمینان مادر سوخت . اطمینانی که اگر از بین میرفت ، قلب مادر را بدجوری میشکست . پدر مقابل هومن ایستاد و خیره درچشمانش پرسید : _چرا یه کلام حرف نمیزنی ؟ چرا همون روزی که نسیم پیدا شد ، تو غیبت زد ...اینا واسم سئواله ...جوابشو بده . هومن با اخمی که عادت همیشگی اش بود جواب داد: _مدرکی نداره که بتونه بگه کار من بوده . نفس تند پدر نشان از شدت عصبانیتش داشت که یکدفعه محکم توی گوش هومن زد. آنقدر محکم که من ترسیدم و چند قدمی عقب رفتم و پدر باخشم و عصبانیت آمیخته به همراه نگاه تندی که به هومن کرد گفت: -پس کارتو بوده !...چطور تونستی همچین کاری کنی ! 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝