رمان آنلاین
#اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت101
حالم بهتر بود . وجود مادر ، محبت های مادر و رسیدگی های مادر ،خودش درمان بود. اما اضطرابی از آنچه داشت رقم میخورد در وجودم نشسته بود. اینکه چرا هومن خودش رفته بود کلانتری و شکایت کرده بود. اینکه ممکن بود با دستگیری پدرام قضیه ی گروگان گیری هم آشکار شود و عکس العمل پدر و مادر به این جریان خودش جای کلی نگرانی بود . اما وقتی پدر و هومن از کلانتری برگشتند ، آرامتر از قبل بودند . خود این آرامش نشان میداد که هنوز پدر اصل قضیه را نمی داند و آرامش هومن هم به همین دلیل بود.
اما این آرامش موقتی بود .سه روز بعد ، یکدفعه ، روز نگرانی ها و دلواپسی و اضطراب ها رسید .
از همان اول صبح دلشوره داشتم . با هومن کلاس داشتم .آماده ی رفتن به دانشگاه بودیم که پدر گفت :
_تا ساعت چندکلاس داری ؟
لحنش جدی بود و مخاطبش هومن که جواب داد:
_چطور؟
-دیشب یه سر رفتم کلانتری ، پیگیر کار شکایتمون شدم ، انگار یکیشون رو گرفتند.
مجسمه شدم بدون حرکت یا نفس کشیدن .
_اسمش پدرامه.
سرم از ترس تکانی خورد و زیرلب گفتم :
_پدرام !
عکس العملم از چشم تیز پدر پنهان نماند:
_میشناسیش ؟
به زحمت بزاق جمع شده در دهانم را قورت دادم و گفتم :
_خب ..خب ...آره ..همونیه که ... منو دزدید.
پدر اخم ریزی کرد و نگاهش را سوق داد سمت هومن و جدی تر از قبل گفت :
_جناب سروان دیشب یه چیزایی میگفت .
نگاه سرد و خشک هومن بی هیچ حرفی به پدر دوخته شده بود و پدر جدی تر از او زل زد به چشمانش .
-میگفت پدرام اعتراف کرده که گروگانگیری چهل روز پیش کار خودش بوده اما به دستور تو !
لبانم را محکم روی هم فشردم اما ضربان قلبم را نتوانستم آرام کنم ، رنگ پریده ام را هم همینطور .
حتی نتوانستم جلوی هین بلندی که بی اختیار کشیدم را بگیرم . پدر یک تای ابروان گره خورده اش را بالا انداخت و پرسید :
_کار تو بوده هومن؟
حتی مادر هم شوکه شد اما خیلی زود با خنده گفت :
_چرت گفته منوچهر جان ...معلومه که کار هومن نیست ، خواسته اینجوری گناه وجرم خودشو سبک کنه .
پدر همچنان که لحظه ای نگاهش را از چشمان هومن نمیگرفت ،جواب مادر را داد:
-آره خب ...منم این فکر رو کردم ولی یه چیزایی این وسط مشکوکه .
پدر قدمی سمت من و هومن برداشت :
_اینکه پدرام اسم نسیم ، ساعت قرارش با هومن ، اطلاعات خانوادگی ما رو بدونه .... هومن رو بشناسه ، بتونه خودشو جای دوستش جا بزنه ... اینکه توی اون شرایط هومن خونسرد ، پریشون بشه ، نگران بشه ولی مدام به من و تو بگه نریم کلانتری و شکایت نکنیم ...اینکه حتی بعد از خلاص شدن نسیم از دست پدرام ، باز هومن اصرار میکنه که از شکایت منصرف بشیم و نسیم هم مثل اون همینو میخواد ...اینا برای من یه کم مشکوکه .
مادر به جای هومن جواب داد:
_بسه منوچهر ....داری به پسرم تهمت میزنی ؟! هومن من همچین کاری نکرده و نمیکنه ...مطمئنم .
دلم برای اطمینان مادر سوخت .
اطمینانی که اگر از بین میرفت ، قلب مادر را بدجوری میشکست .
پدر مقابل هومن ایستاد و خیره درچشمانش پرسید :
_چرا یه کلام حرف نمیزنی ؟ چرا همون روزی که نسیم پیدا شد ، تو غیبت زد ...اینا واسم سئواله ...جوابشو بده .
هومن با اخمی که عادت همیشگی اش بود جواب داد:
_مدرکی نداره که بتونه بگه کار من بوده .
نفس تند پدر نشان از شدت عصبانیتش داشت که یکدفعه محکم توی گوش هومن زد.
آنقدر محکم که من ترسیدم و چند قدمی عقب رفتم و پدر باخشم و عصبانیت آمیخته به همراه نگاه تندی که به هومن کرد گفت:
-پس کارتو بوده !...چطور تونستی همچین کاری کنی !
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
@be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝