رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت233 " کجایی پس ؟ بابا چیزی نمی‌دونه ...سوتی ندی . " از تعجب گرهی بین ابروانم نشست . _بابا... بابا کیه ؟! و هومن پیام داده بود: _می‌دونم . دلهره‌ام بیشتر شد ! پیامک ناشناس بعدی را باز کردم: _چقدر دیگه کار داریم ؟ و هومن پاسخ داده بود: _عجله نکن ... کار خراب می‌شه . کلافه ،با حرص زیر لب گفتم : _لعنتی داری چکار می‌کنی که به من نمی‌گی ! نگاهم روی صفحه‌ی روشن گوشی بود که گرمای مطبوع دور کمرم حس شد ! گوشی را از جلوی چشمانم کنار کشیدم که دستان هومن در دایره‌ی دیدم ظاهر شد ! دور کمرم حلقه شده بود و نفس گرمش از کنار گوشم به صورتم می‌خورد: _تو اینجا با گوشی من چکار می‌کنی لعنتی؟ از ترس جیغ کشیدم که محکم مرا به سمت خودش کشید و با یک دست جلوی دهانم را محکم گرفت : _چته ...این منم که باید جیغ بزنم دزد ... نه تو ...! منم که باید جیغ بزنم فضول خان! دستش را از روی دهانم برداشت و سرش را کنار صورتم جلو آورد: _خب ...حالا چک کردی گوشیمو...خیالت راحت شد ..می‌شه بریم بخوابیم یا نه . کف دستم را از شدت ترس بر سینه‌ام که هنوز از شدت ضربان‌های تند قلبم ، بالا و پایین می‌رفت ،گذاشتم و گفتم : _سکته‌م دادی هومن. _اِ...سکته زدی الان ! آخی ...سکته‌ات مبارک ...کی گفته گوشیمو چک کنی ! _هومن...بگو داری چکار می‌کنی من باید بفهمم. _بیخود ...تو چکاره‌ی منی که بفهمی چکار می‌کنم . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝