رمان آنلاین
#اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت249
دو لیوان چای ریختم و سمت سالن رفتم .
سینی را روی میز گذاشتم و پشت میز ، رو به روی هومن ، روی زمین نشستم که با یه لبخند مرموز گفت :
_میترسی کنارم بشینی ؟!
_نه .
_پس واسه چی اونجا نشستی ؟!
_همینطوری .
چنگی به موهایش زد و گفت :
_بد دروغ میگی ... اونقدر تابلو که آدم میفهمه ...
_پس چطور جواب آزمایش رو نفهمیدی ؟!
یکدفعه نشست روی مبل و به جلو ، سمت من خم شد :
_کی گفت نفهمیدم ...شک کردم ولی به روت نیاوردم .چون گفتم اگه حرفت راست باشه ، ممکنه توی روحیهات اثر بذاره.
زانوهایم را بغل کردم و گفتم :
_روحیهام ؟! تو واقعا فکر روحیهی من بودی ؟! پس چرا الان فکر روحیهام نیستی ؟!
اخم کرد:
_نیستم !! آوردمت بهترین ویلا تا کیف کنی !
پوزخند زدم :
_شایدم خودت کیف کنی .
حرصش گرفت و عصبی نگاهم کرد :
_قدرنشناس .....حقت بود خودم با دوستام میاومدم تا تو توی تنهایی خونه دق کنی .
دلخور سرم را از او برگرداندم که لیوان چایش را برداشت و تکیه زد به مبل .
سکوت کرده بود.حرفی برای گفتن نداشت ، ولی چشمانش روی من زوم شده بود.
و من بیتفاوت به نگاه خیرهاش به پنجرهی بزرگ سالن خیره بودم.
آنقدر سکوت کردم که چایش را خورد و لیوانش را روی میز گذاشت .
_بلندشو جوجهها رو آماده کن کباب کنم .
_من ؟!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
@be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝