هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت373 " نگین " مثلا حواسم به او نبود اما در واقع داشتم مو به موی حرکاتش را تحلیل می‌کردم . خودکارش را برای بار دهم دست گرفت و باز سرش را خم کرد سمت کاغذهای شرکت . حتی در وقت استراحت هم کار می‌کرد. اینهمه کار !دلیلش برایم واضح نبود ! اما انگار امروز با روزهای قبل ذوق داشت . هرکاری می کرد نمی توانست تمرکزش را جمع کند ! ناگهان بافریادی بلند خودکار را پرت کرد روی میز و برخاست . سیگاری روشن کرد و درحالیکه قدم می‌زد با پشت دستش خط‌های افقی پیشانی‌اش را به بالا می کشید . _چی شده ؟چرا اینقدر کلافه ای ؟! همین سوال ساده‌ی من ،انگار او را مثل بمب اتم منفجر کرد: _ببند دهنتو تا خفه‌ات نکردم . اخمی کردم : _وا...تو نمی‌تونی یه برنامه‌ی خوب تنظیم کنی من مقصرم ؟! باز با فریاد جواب داد: _آره تو مقصری با اون شرکت لعنتی که فکر کردید من آدم آهنیم ،صبح تا شب کار می‌کنم نه استراحتی نه تفریحی ،حق تماس ندارم حق مسافرت ندارم ... مگه توی اون شرکت لعنتی شما چه خبره که می ترسید فرار کنم ؟ کتابم را با آسودگی ورق زدم و گفتم : _هیچ خبر...تو زیادی حساسی . مقابلم ایستاد و با همان دستی که سیگار بین انگشتانش بود به در و دیوار خانه اشاره کرد: _من حساسم؟! اینهمه دوربین توی خونه‌ی من چکار می کنه ؟ می ترسید من چکار کنم ؟ _واسه امنیت خودته . _واسه امنیت من یا واسه امنیت تو؟! سرم را از روی کتابی که حتی یک خط آنرا هم نخوانده بودم ،بلند کردم ! _امنیت من !!خنده داره...من چرا ؟! دود سیگارش جلوی دیدم بود که گفت : _واسه اینکه می ترسی ...می ترسی که برگردم ایران ،می ترسی زنگ بزنم و یه خبر یه حادثه چه می دونم هر چیزی باعث بشه که برگردم . کتاب را کامل بستم و گفتم : _خب آره ...هر زنی واسه زندگیش می‌ترسه ...نمی خوام زندگیم رو از دست بدم . پوزخندی زد و پک عمیقی به سیگارش : _آره ...زندگیت ...دلتو به کجای این زندگی خوش کردی ...به من با این اخلاق گندم یا به موندن شبیه قرنطینه های خانگی ؟! نفس بلندی کشیدم و گفتم : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝