#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_474
با شست همان دستی که سیگارش را نگه داشته بود، خطوط پیشانیش را به طرف بالا می کشید . یه چیزیش بود . یه حس و حال عجیب که شاید تا آنروز در او ندیده بودم .همانطور خیره اش شدم که عصبی سرم فریادزد :
_بهت می گم برو تو
و یک لحظه، در کمتر از یک لحظه ،اشکی که از چشمانش چکید را دیدم .غرورش بود که نمی گذاشت من به تماشایش بایستم .
تکیه زدم به نرده های بالکن و سرم را پایین گرفتم و گفتم :
_معذرت می خوام .
عصبی جوابم راداد:
_معذرت تو رو میخوام چکار؟
بی توجه به جمله اش ادامه دادم:
_فقط شوخی کردم .
عصبی تر جواب داد:
_آره ...شوخیه به جایی بود ، تموم شب تو جاده ها دنبالت گشتم ، دو تا فرعی رو رفتم و برگشتم ، توی اون هوای برفی که چشم چشم رو نمی بینه ، چهار چشمی داشتم جاده رو نگاه می کردم ....آخر سر توی پرت ترین فرعی ، بعد بیست کیلومتر !! ... بعد بیست کیلومتر ، یه ماشین دیدم .
سکوت کرده بودم .می خواستم همه ی عالم هم سکوت کنند.صدای لرزش بغضش داشت آرامم می کرد ، یا شاید هم عاشقم .
-یه ماشین یخ زده و خاموش ...یه تن سرد و بی جون ...تو مرده بودی میفهمی ؟ میدونی چند تا زدم توی گوشت تا فقط چشمات باز شد ؟
سخت بود میان آنهمه عصبانیت حدس بزنم که بعد از کلام کلمه ، بغضش شکسته شده بود .اما ، می دانستم که با تمام تلاشی که کرده بود ، اما بغضش شکسته شده بود .
نفس حبس شده ام را از سینه بیرون دادم و گفتم :
_هومن من ... منظوری نداشتم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
@be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝