با شست همان دستی که سیگارش را نگه داشته بود، خطوط پیشانیش را به طرف بالا می کشید . یه چیزیش بود . یه حس و حال عجیب که شاید تا آنروز در او ندیده بودم .همانطور خیره اش شدم که عصبی سرم فریادزد : _بهت می گم برو تو و یک لحظه، در کمتر از یک لحظه ،اشکی که از چشمانش چکید را دیدم .غرورش بود که نمی گذاشت من به تماشایش بایستم . تکیه زدم به نرده های بالکن و سرم را پایین گرفتم و گفتم : _معذرت می خوام . عصبی جوابم راداد: _معذرت تو رو میخوام چکار؟ بی توجه به جمله اش ادامه دادم: _فقط شوخی کردم . عصبی تر جواب داد: _آره ...شوخیه به جایی بود ، تموم شب تو جاده ها دنبالت گشتم ، دو تا فرعی رو رفتم و برگشتم ، توی اون هوای برفی که چشم چشم رو نمی بینه ، چهار چشمی داشتم جاده رو نگاه می کردم ....آخر سر توی پرت ترین فرعی ، بعد بیست کیلومتر !! ... بعد بیست کیلومتر ، یه ماشین دیدم . سکوت کرده بودم .می خواستم همه ی عالم هم سکوت کنند.صدای لرزش بغضش داشت آرامم می کرد ، یا شاید هم عاشقم . -یه ماشین یخ زده و خاموش ...یه تن سرد و بی جون ...تو مرده بودی میفهمی ؟ میدونی چند تا زدم توی گوشت تا فقط چشمات باز شد ؟ سخت بود میان آنهمه عصبانیت حدس بزنم که بعد از کلام کلمه ، بغضش شکسته شده بود .اما ، می دانستم که با تمام تلاشی که کرده بود ، اما بغضش شکسته شده بود . نفس حبس شده ام را از سینه بیرون دادم و گفتم : _هومن من ... منظوری نداشتم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝