-عشق یعنی ، وقتی که دستتو می گیرم مطمئن باشم که از خوشی می میرم عشق یعنی ، وقتی که بیقرارت میشم مطمئن باشم که تو میمونی پیشم ازصمیم قلبم، باهمه احساسم پای تو موندم تا خودمو بشناسم. دستش را سمتم دراز کرد و بازویم را کشید سمت خودش ، مرا تکیه ی بازویش داد و پیشانیم را بوسید : _نسیم یه چیزی بهم بگو. خمار و مست آن گرمای تب آلودی که سرزمین وجودم را کامل فرا گرفته بود نگاهش کردم و بی رمق گفتم: _حالم ...الان خوب نیست . حرفی زد که با همان حال خراب ، قلبم را آب کرد: _بمیره هومن ... تو رو نباید اینجوری میبردم محضر ...ولی ...از تو بعید نبود که باز فردا پشیمون بشی خب . بی رمق خندیدم که باز بوسه ای روی روسری ام زد و گفت : _الان میرسیم خونه . رسیدیم .حالا دیگر مطمئن بودم که یا دارم می میرم یا تبم آنقدر بالاست که از مرز هشدار هم گذشته ام .خودش بهتر از من حتی فهمید . در سمت مرا باز کرد و پشتش را به من کرد و گفت : -می خوام کولت کنم ...دستاتو بنداز دورگردنم -نمی خواد ...میآم . -حرف نزن الکی ، چشماتو به زور باز میکنی چه جوری میتونی راه بیای . -نمیتونی ...منو بلند کنی . خندید : _کی ؟! با منی ؟!... من الان قویترین مرد روی زمینم ...دستاتو بنداز دور گردنم. -هومن! -جانم . جانش ، جانی دوباره به من بخشید. با لبخندی که گره خورد به بی حالیم اما به زحمت گفتم : _جونت...سلامت. دستانم را دور گردنش انداختم و تنم را به کمرش چسباندم . روی پاهایش بلند شد و زیرلب آهسته گفت : _وای چقدر دستات داغه ...الان پاشوره ات میکنم . با آن وضع جلوی چشمان مادر و تمنا ظاهرشدن ، خودش ماجرایی دیگر داشت . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝