#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_486
-عشق یعنی ، وقتی که دستتو می گیرم مطمئن باشم که از خوشی می میرم عشق یعنی ، وقتی که بیقرارت میشم مطمئن باشم که تو میمونی پیشم ازصمیم قلبم، باهمه احساسم
پای تو موندم تا خودمو بشناسم.
دستش را سمتم دراز کرد و بازویم را کشید سمت خودش ، مرا تکیه ی بازویش داد و پیشانیم را بوسید :
_نسیم یه چیزی بهم بگو.
خمار و مست آن گرمای تب آلودی که سرزمین وجودم را کامل فرا گرفته بود نگاهش کردم و بی رمق گفتم:
_حالم ...الان خوب نیست .
حرفی زد که با همان حال خراب ، قلبم را آب کرد:
_بمیره هومن ... تو رو نباید اینجوری میبردم محضر ...ولی ...از تو بعید نبود که باز فردا پشیمون بشی خب .
بی رمق خندیدم که باز بوسه ای روی روسری ام زد و گفت :
_الان میرسیم خونه .
رسیدیم .حالا دیگر مطمئن بودم که یا دارم می میرم یا تبم آنقدر بالاست که از مرز هشدار هم گذشته ام .خودش بهتر از من حتی فهمید . در سمت مرا باز کرد و پشتش را به من کرد و گفت :
-می خوام کولت کنم ...دستاتو بنداز دورگردنم
-نمی خواد ...میآم .
-حرف نزن الکی ، چشماتو به زور باز میکنی چه جوری میتونی راه بیای .
-نمیتونی ...منو بلند کنی .
خندید :
_کی ؟! با منی ؟!... من الان قویترین مرد روی زمینم ...دستاتو بنداز دور گردنم.
-هومن!
-جانم .
جانش ، جانی دوباره به من بخشید. با لبخندی که گره خورد به بی حالیم اما به زحمت گفتم :
_جونت...سلامت.
دستانم را دور گردنش انداختم و تنم را به کمرش چسباندم . روی پاهایش بلند شد و زیرلب آهسته گفت :
_وای چقدر دستات داغه ...الان پاشوره ات میکنم .
با آن وضع جلوی چشمان مادر و تمنا ظاهرشدن ، خودش ماجرایی دیگر داشت .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
@be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝