هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 چند وقتی از تمام شدن حرف و حدیث‌های پشت سرم و نامزدی‌ام با یحیی گذشت. انگشترش را پس دادم و همه چیز همانطور که ساده شروع شده بود ، به سادگی هم تمام شد. اما با این حال ، خبری از آیهان نبود. خیلی دلم می‌خواست بدانم در آن چند روزی که من گیر یحیی بودم و قطعاً او از ژیوا تمام این مسائل را شنیده بود ، چه حس و حالی داشت. این بی‌خبری باعث شده بود تا یک روز بر خلاف میل باطنی‌ ام ، سراغ ژیوا بروم و در حالی که سعی می‌کردم ناخواسته خودم را طوری نشان دهم که اصلاً برایم حال و احوال آیهان مهم نیست ، اما بی اراده از ژیوا در مورد آیهان پرسیدم. _ راستی از آیهان چه خبر ؟ نگاه خاص ژیوا سمتم چرخید. و چنان روی صورتم زوم کرده بود که گویی از من بعید بود که این سوال را بپرسم . _چه عجب !...یه بار تو سراغشو گرفتی!... همیشه اون بدبخت سراغتو می‌گیره. _ سرم شلوغ بود ... تو که می‌دونی این هفته درگیر یه مشکل خانوادگی بودم... بالاخره تونستم پسر خالمو رد کنم ...خیلی اعصابم خرد بود ... حال و حوصله هیچ کس رو نداشتم. ژیوا پوزخندی زد . _خب حالا ...که چی از آیهان می‌پرسی ؟...که چی بشه ؟ متعجب از این برخوردش پرسیدم: _ چیزی شده؟... آیهان چیزی گفته ؟ نگاه ژیوا از من برداشته شد و به روبرو خیره شد. _ نه چیزی نگفته ... چند باری سراغتو گرفت ، گفتم درگیر خانوادتی ... می‌خواست ببینتت که ... و دیگر نگفت . _ که چی ؟! _خب خب یه چیزایی می‌خواست بهت بگه که فکر کنم دیگه الان فایده‌ای نداشته باشه... با تعجب پرسیدم: _ چی می‌خواست بهم بگه؟!... همین که کنجکاوی ام را دید ، شروع کرد به کش دادن بحث. _ یه چیزایی که شاید دیگه الان مهم نیست... _ ژیوا درست حسابی بگو ببینم چی می‌خواست بهم بگه... از گوشه چشمانش نگاهم کرد و گفت: _ برات مهمه یعنی واقعاً ؟! و من با تعجب گفتم : _مهم نیست!... خب دارم ازت می‌پرسم چرا... مثل آدم حرفتو بزن... چی می‌خواست بهم بگه... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂