🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_78
چند وقتی از تمام شدن حرف و حدیثهای پشت سرم و نامزدیام با یحیی گذشت.
انگشترش را پس دادم و همه چیز همانطور که ساده شروع شده بود ، به سادگی هم تمام شد.
اما با این حال ، خبری از آیهان نبود.
خیلی دلم میخواست بدانم در آن چند روزی که من گیر یحیی بودم و قطعاً او از ژیوا تمام این مسائل را شنیده بود ، چه حس و حالی داشت.
این بیخبری باعث شده بود تا یک روز بر خلاف میل باطنی ام ، سراغ ژیوا بروم و در حالی که سعی میکردم ناخواسته خودم را طوری نشان دهم که اصلاً برایم حال و احوال آیهان مهم نیست ، اما بی اراده از ژیوا در مورد آیهان پرسیدم.
_ راستی از آیهان چه خبر ؟
نگاه خاص ژیوا سمتم چرخید.
و چنان روی صورتم زوم کرده بود که گویی از من بعید بود که این سوال را بپرسم .
_چه عجب !...یه بار تو سراغشو گرفتی!... همیشه اون بدبخت سراغتو میگیره.
_ سرم شلوغ بود ... تو که میدونی این هفته درگیر یه مشکل خانوادگی بودم... بالاخره تونستم پسر خالمو رد کنم ...خیلی اعصابم خرد بود ... حال و حوصله هیچ کس رو نداشتم.
ژیوا پوزخندی زد .
_خب حالا ...که چی از آیهان میپرسی ؟...که چی بشه ؟
متعجب از این برخوردش پرسیدم:
_ چیزی شده؟... آیهان چیزی گفته ؟
نگاه ژیوا از من برداشته شد و به روبرو خیره شد.
_ نه چیزی نگفته ... چند باری سراغتو گرفت ، گفتم درگیر خانوادتی ... میخواست ببینتت که ...
و دیگر نگفت .
_ که چی ؟!
_خب خب یه چیزایی میخواست بهت بگه که فکر کنم دیگه الان فایدهای نداشته باشه...
با تعجب پرسیدم:
_ چی میخواست بهم بگه؟!...
همین که کنجکاوی ام را دید ، شروع کرد به کش دادن بحث.
_ یه چیزایی که شاید دیگه الان مهم نیست...
_ ژیوا درست حسابی بگو ببینم چی میخواست بهم بگه...
از گوشه چشمانش نگاهم کرد و گفت:
_ برات مهمه یعنی واقعاً ؟!
و من با تعجب گفتم :
_مهم نیست!... خب دارم ازت میپرسم چرا... مثل آدم حرفتو بزن... چی میخواست بهم بگه...
🥀
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂