#من_باتو
#قسمت37
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ســے و هــفــتـم
(بــخــش دوم)
با مادرم از خونہ خارج شدیم،دڪمہ آیفون رو فشردم!
بدون اینڪہ بپرسن در باز شد!
وارد حیاط شدیم،خالہ فاطمہ بـے حال سلامے ڪرد و رفت سمت امین ڪہ گوشہ حیاط نشستہ بود!
ڪنارش زانو زد:امین جان پاشو الان آژانس میرسہ!
امین چیزے نگفت،چشم هاش رو بستہ بود!
مادرم با ناراحتے رفت بہ سمتشون و گفت:چے شدہ فاطمہ؟
خالہ فاطمہ با بغض زل زد بہ بہ مادرم و گفت:هیچے نمیخورہ نمیتونہ سر پا وایسہ!ببین با خودش چے ڪار ڪردہ؟
و بہ دست امین ڪہ خونے بود اشارہ ڪرد!
مادرم با نگرانے نگاهے بہ من ڪرد و گفت:برو پیش عاطفہ!
همونطور ڪہ زل زدہ بودم بہ امین رفتم بہ سمت خونہ ڪہ امین چشم هاش رو باز ڪرد و چشم تو چشم شدیم!
سریع نگاهم رو ازش گرفتم،چشم هاش ناراحتم مے ڪرد،پر بود از غم و خشم!
قبل از اینڪہ وارد خونہ بشم عاطفہ اومد داخل حیاط،هستے ساڪت تو بغلش بود!
خالہ فاطمہ با عصبانیت بہ عاطفہ نگاہ ڪرد و گفت:ڪے گفت بیاے اینجا؟باز اومدے سر بہ سرش بذارے؟
عاطفہ چیزے نگفت،خیرہ شدہ بودم بہ هستے،خیلے تپل شدہ بود،سرهمے سفید رنگش بهش تنگ بود!
با ولع دستش رو میخورد!
مادرم با لبخند بہ هستے نگاہ ڪرد و گفت:اے جانم،عاطفہ گشنشہ!
عاطفہ سر هستے رو بوسید و گفت:آب جوش نیومدہ!
امین از روے زمین بلند شد،رفت بہ سمت عاطفہ،با لبخند زل زد بہ هستے،هستے دستش رو از دهنش درآورد و دست هاش رو بہ سمت امین گرفت،با خندہ از خودش صدا در مے آورد،لبخند امین عمیق تر شد،با دست سالمش هستے رو بغل ڪرد و پیشونیش رو بوسید با صداے بمش گفت:جانم بابایـے!
هستے رو بہ سمت خالہ فاطمہ گرفت و گفت:میرم آمادہ شم!
خالہ فاطمہ با خوش حالــے گفت:برو قربونت بشم.
صداے زنگ در اومد و پشت سرش صداے بوق ماشین!
عاطفہ همین طور کہ بہ سمت در مے رفت گفت: حتما آژانسہ!
خالہ فاطمہ رو به من گفت:هانیہ جان مراقب هستے،هستے؟
هستے رو ازش گرفتم و گفتم :حتما!
وارد خونه شدم، همینطور که راه مے رفتم هستے رو تکون میدادم،ساکت زل زده بود بہ صورتم!
با لبخند نگاش کردم :چیہ خانم خانما!
لبخند کم رنگے زد.
دستش رو بوسیدم:دوست دارے باهات حرف بزنم؟سنگ صبور خوبـے هستے؟
با خنده جیغ کشید!
گونہ ش رو بوسیدم.
-خب بابا فهمیدم راز دارے،چرا داد مےکشے؟
سرم رو بلند کردم ،امین زل زده بود بهم!همونطور کہ ازپلہ ها پایین مے اومدگفت چقدر بزرگ شدے!
نفسے کشیدم وزل زدم به صورت هستے.
رسید،به چند قدمیم!
-اونقدر بزرگ شدے کہ مامان شدن بهت میاد!
با تعجب سرم رو بلند کردم،زل زدم بہ یقہ پیرهنش!
حرفاے جالبـے نمے زنید!
چیزے نگفت و رفت بیرون!
نفسم رو با حرص دادم بیرون،چراها داشت بیشتر مے شد!
هستے مشغول بازے با گوشہ شالم بود.
صورتم رو چسبوندم بہ صورتش:نکنہ چون تکہ اے از وجود امینےدوستت دارم؟!
ادامــه دارد...
💞
@zendegiasheghane_ma💞