🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 جلوی آینه ایستادم.‌ هم‌لباس قشنگیه هم حسابی بهم‌ میاد.‌ با بلند شدن‌صدای زنگ خونه از پنجره بیرون رو نگاه کردم.‌ در باز شد و سهراب با دسته گل زیبایی که دستش بود داخل اومد. نفس کلافه‌ای کشیدم و روی تخت نشستم. چند ضریه به در اتاق خورد و بدون اینکه منتظر بشه تا بگم بیاد داخل باز شد و سحر با عجله چادرش رو برداشت و سرش کرد. _خاله به آدم‌نمیگه کیه! شانس آوردم از پنجره‌ی آشپزخونه دیدم داره با کی حال و احوال میکنه. _فقط بببین چه بلااهایی سر من آورده با این اخلاقش. با صدای یا‌الله گفتن سهراب فوزی بیرون رفت. سلام کوتاه و سنگینی به سهراب گفت.‌ مامان گفت _حوری‌ناز تو اتاقشه داره حاضر میشه.‌ شمام‌ برو پیشش اصلا نمیدونه من حاضرم‌ یا نه. فوری میگه برو تو اتاقش ایستادن و خواستم بیرون برم که سهراب زود‌تر وارد اتاق شد. هول شدم و فوری لب زدم _سلام بالبخند خاصی که تا حالا رو لب هاش ندیده بودم نگام کرد. ابرویی بالا انداخت و در رو پشت سرش بست. _سلام.‌ پس این‌شکلی هم میشی _چه شکلی؟ به زور جلوی خنده‌ش رو گرفت _من هر بار تو رو دیدم با موهای نامرتب و صورت پف کرده بوده... شاکی اما آروم‌ حرفش رو قطع کردم _کی هر بار! فقط یه بار اونم تازه از خواب بیدار شده بودم. جلو اومد و سرش دو کنار گوشم‌آورد آهسته گفت _بار اول که دیدمت هم نامرتب بودی و با صورتی که حسابی ترسیده بود _انتظار داشتید توی اون لحظه و اون اونجوری که باهام حرف میزدید براتون بخندم خنده‌ی صدا داری کرد و قدمی به عقب برگشت.‌ _خندیده بودی که حسابت با کرام‌الکاتبین بود.‌ دسته گل رو سمتم گرفت _ببین همونیه که دوست داری. گل رو ازش گرفتم ک نگاهی بهش انداختم. _بله عالیه.‌ممنون چند ضربه به در اتاق خورد و مامان گفت _حوری ناز آماده‌اید؟‌ _بله مامان.‌ در رو باز کرد و با لبخندی که ذوقش رو صدبرابر کرده بود نگاهمون کرد. _زود تر بیاید برید. سهراب گفت _حوری‌ناز بپوش بریم. مامان‌ حق به جانب گفت _پوشیده دیگه! ابرو های سهراب بالا رفت و متعجب نگاهم کرد _با این! 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟