🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت128
🌟تمام تو، سَهم من💐
جلوی آینه ایستادم. هملباس قشنگیه هم حسابی بهم میاد.
با بلند شدنصدای زنگ خونه از پنجره بیرون رو نگاه کردم.
در باز شد و سهراب با دسته گل زیبایی که دستش بود داخل اومد. نفس کلافهای کشیدم و روی تخت نشستم.
چند ضریه به در اتاق خورد و بدون اینکه منتظر بشه تا بگم بیاد داخل باز شد و سحر با عجله چادرش رو برداشت و سرش کرد.
_خاله به آدمنمیگه کیه! شانس آوردم از پنجرهی آشپزخونه دیدم داره با کی حال و احوال میکنه.
_فقط بببین چه بلااهایی سر من آورده با این اخلاقش.
با صدای یاالله گفتن سهراب فوزی بیرون رفت. سلام کوتاه و سنگینی به سهراب گفت.
مامان گفت
_حوریناز تو اتاقشه داره حاضر میشه. شمام برو پیشش
اصلا نمیدونه من حاضرم یا نه. فوری میگه برو تو اتاقش
ایستادن و خواستم بیرون برم که سهراب زودتر وارد اتاق شد. هول شدم و فوری لب زدم
_سلام
بالبخند خاصی که تا حالا رو لب هاش ندیده بودم نگام کرد. ابرویی بالا انداخت و در رو پشت سرش بست.
_سلام. پس اینشکلی هم میشی
_چه شکلی؟
به زور جلوی خندهش رو گرفت
_من هر بار تو رو دیدم با موهای نامرتب و صورت پف کرده بوده...
شاکی اما آروم حرفش رو قطع کردم
_کی هر بار! فقط یه بار اونم تازه از خواب بیدار شده بودم.
جلو اومد و سرش دو کنار گوشمآورد آهسته گفت
_بار اول که دیدمت هم نامرتب بودی و با صورتی که حسابی ترسیده بود
_انتظار داشتید توی اون لحظه و اون اونجوری که باهام حرف میزدید براتون بخندم
خندهی صدا داری کرد و قدمی به عقب برگشت.
_خندیده بودی که حسابت با کرامالکاتبین بود.
دسته گل رو سمتم گرفت
_ببین همونیه که دوست داری.
گل رو ازش گرفتم ک نگاهی بهش انداختم.
_بله عالیه.ممنون
چند ضربه به در اتاق خورد و مامان گفت
_حوری ناز آمادهاید؟
_بله مامان.
در رو باز کرد و با لبخندی که ذوقش رو صدبرابر کرده بود نگاهمون کرد.
_زود تر بیاید برید.
سهراب گفت
_حوریناز بپوش بریم.
مامان حق به جانب گفت
_پوشیده دیگه!
ابرو های سهراب بالا رفت و متعجب نگاهم کرد
_با این!
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟
@behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟