🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت161🦋 باترس از جا پریدم. به اطرافم نگاه کردم بیمارستان. برسام؟؟ برسام کجاست!؟؟ باید بهش بگم که یادم اومده.. نگاهی به سرم توی دستم انداختم. اگه بکنمش خیلی دردم میاد... کیسه ی آب مقطر رو از پایه ی کنار تختم جدا کردمو توی دستم گرفتم. چادرم روی صندلی بود سرم کردمو از اتاقی که فقط من توش بودم و شبیه به قفس بود خارج شدم. خداکنه خواب نباشه و برسام کنارم باشه.. راهرو خلوت بود. بار سومه که اینجام پس میدونم کدوم سمتی برم.. از جلوی پرستار عبور کردم. خداکنه گیر نده.. چند قدم رفتم _کجا خانوم؟؟؟ بهش اهمیت ندادمو شروع کردم به دویدن. اونم جیغ جیغ کرد و افتاد دنبالم. نمیدونم چرا ولی انگار بهم یه جون دیگه دادن و کلی قدرت دارم. با سرعت رفتم بیرون که دیدمش روی نیمکت پارک نشسته بود .... بلند اسمشو صدا زدم. _برسامممممممممم شوک زده از جاش پرید و اطرافو نگاه کرد. وقتی منو دید مات نگاهم کرد. ولی من نمیتونستم جلوی ریزش اشکامو بگیرم به سمتش دویدم. چند قدمیش که رسیدم ایستادم. به چشماش خیره شدم. لب زد‌ _دلربا. گفتم‌ _جانم؟ چشمام تار شده بود اشکامو پس زدم تا بهتر ببینمش. گفت. _یادت میاددد..... گفتم‌ _اره همشو یادمه تو کجا بودی؟تو این دوماه کجا بودی اونجا چه اتفافی افتاد؟؟؟ نفس راحتی کشید و گفت. _دیگه نمیخوام حتی بهش فکر کنم تو منو یادت نمیاد... لبخند زدم‌ _خیلی زیبا بود حالا عروس خانم بیا برو رو تخت. برگشتمو به پرستار نگاه کردم. _من خوبم... اومد حرفی بزنه که صدای ارشو شنیدم. _مشکلی نیست من پزشکم اون حالش خوبه شما بفرمایید منم الان میام کارای ترخیصشو انجام میدم... پرستار نگاهی به من کرد و رفت. _آقا آرش... لبخند دلنشینی زد. _سلام زن داداش دیگه مارو نمیزنی که؟ خندیدممم. نگاهم به فرهاد افتاد که مظلومانه یه گوشه ایستاده بود... گفتم. _خوبی؟ گفت. _اره تو خوبی منم خوبم. برگشتیم خونه ی عدنان. ساره فهمید من چم شده فشارش افتاد عدنانم نزاشته دست به چیزی بزنه. دیگه وقتی رفتیم خونشون برسام گفت به خاطر این اتفاق خوب میخواد همه رو شام بده. فرهاد نمیخواست بیاد میخواستم برم راضیش کنم ولی برسام راضیش کرد خیلی هم باهم جور شدن نمیدونم وقتی مت بیهوش شدم چه اتفاقی افتاد کلی سوال دارم که بی جواب مونده... منتظرم امشب بگذره تا از برسام بپرسم... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: