#اسير
آخر شــب بود. شــاهرخ مرا صدا كرد و گفت: امشب براي شناسائي مي ريم
جاده ابوشــانک.
در ميان نيروهاي دشمن به يكي از روستاها رسيديم.
دو افسر
عراقي داخل ســنگر، نشســته بودند. يکدفعه ديدم سرنيزه اش را برداشت و رفت
سمت آنها،
با تعجب گفتم: شاهرخ چيکار ميکني!!
گفت: هيچي، فقط نگاه کن! مطمئن شــد كســي آن اطراف نيست.
خوب به
آنها نزديک شد. هردوي آنها را به اسارت درآورد.
كمي از روستا دور شديم.
شاهرخ گفت: اســير گرفتن بي فايده است. بايد اينها رو بترسونيم.
بعد چاقوئي
برداشت.
لاله گوش آنها را بريد و گذاشت کف دستشان و گفت: بريد خونتون!!
مات و مبهوت به شــاهرخ نگاه ميکردم. برگشت به سمت من و گفت:
اينها
افسراي بعثي بودند. کار ديگه اي به ذهنم نرسيد!
شبهاي بعد هم اين کار را تکرار کرد.
اگرميديد اسير، فرمانده يا افسر بعثي
اســت قسمت نرم گوشــش را ميبريد و رهايشان ميکرد.
اين کار او، دشمن را
عجيب به وحشت انداخته بود، تااینکه از فرماندهی اعلام شــد: نيروهاي دشــمن ازيکي ازروســتاهاعقب نشــيني
کردند
قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسائي به آنجا برويم.
معمولا
شاهرخ بدون سلاح به شناسائي ميرفت و با سلاح برميگشت!!
ســاعت شــش صبح و هوا روشــن بود. کســي هم در آنجا نديديم.
در حين
شناســائي و درميان خانه هاي مخروبه ی روســتا يک دستشــوئي بود که نيروهاي محلی
قبلا با چوب و حلبي ساخته بودند.
شاهرخ گفت: من نميتونم تحمل کنم. ميرم دستشوئي!! گفتم: اينجا خيلي
خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشــت يک ديوار و ســنگر گرفتم.
داشتم
به اطراف نگاه مي كردم. يک دفعه ديدم يک ســربازعراقي، اســلحه به دست به
ســمت ما ميآيد.
از بي خيالي او فهميدم که متوجه ما نشده.
اومستقيم به محل
دستشوئي نزديک ميشد.
ميخواستم به شاهرخ خبربدهم اما نميشد.
كســي همراهش نبود.
ازنگاههاي متعجب او فهميدم راه را ،گم کرده.
ضربان
قلبم به شدت زياد شده بود. اگر شاهرخ بيرون بيايد؟
سربازعراقي به مقابل دستشوئي رسيد.
با تعجب به اطراف نگاه كرد.
يكدفعه
شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فريادکشيد: وايسا!!
سرباز عراقي از ترس، اسلحه اش را انداخت و فرار کرد.
شاهرخ هم به دنبالش
ميدويــد.
از صداي او ، من هم ترســيده بودم.
رفتم واســلحه اش را برداشــتم.
بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت.
سرباز عراقي همينطور که ناله و التماس مي کرد ؛ مي گفت:
تو رو خدا منو نخور!!
كمي عربي بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چي داري ميگي؟!
ســربازعراقي آرام كه شد به شاهرخ اشــاره کردو گفت: فرماندهان ما قبلا
مشــخصات اين آقا را داده اند.
به همه ی ما هم گفته اند:
اگر اســير او شويد؛ شما را
مي خورد!!
براي همين نيروهاي ما از اين منطقه و اين آقا مي ترسند.
#شاهرخ_حرانقلاب
خيلي خنديديم.
شــاهرخ گفت: من اين همه دنبالت دويدم و خسته شــدم.
اگه
ميخواي نخورمت بايد منو تا سنگر نيروهامون کول کني!
سربازعراقي هم شــاهرخ را کول کرد و حرکت کرديم.
چند قدم که رفتيم
گفتم: شــاهرخ، گناه داره تو صد و ســي کيلو هســتي ؛ اين بيچاره الان ميميره.
شــاهرخ هم پائين آمد و بعد از چند دقيقه به ســنگر نيروهاي خودي رسيديم و
اسير را تحويل داديم.
شب بعد، سيد مجتبي ، همه فرماندهان گروه هاي زير مجموعه ی فدائيان اسلام را
جمع کرد و گفت: براي گروه هاي خودتان، اســم انتخاب کنيد وبه نيروهايتان
کارت شناسائي بدهيد.
شــيران درنده،عقابان آتشين، اينها نام گروههاي چريکي بود.
شاهرخ هم نام
گروهش را گذاشــت:
آدمخوارها!!
سيد پرســيد: اين چه اسميه؟!
شاهرخ هم
ماجراي كله پاچه و اسيرعراقي را با خنده براي بچه ها تعريف کرد.
#شاهرخ_حرانقلاب
#اردستانی
🆔
https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔
https://zil.ink/bettiabaei