eitaa logo
منهاج نور
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
948 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
😍💖 😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢 بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌 دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟"😩 رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍 افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌 نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 . 🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻‍♂️ به چشم یک نگاهش میکردند.😲 بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄 او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم."😖 نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است."😌👌🏻 خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌 بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳 ...♥️ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
آخر شــب بود. شــاهرخ مرا صدا كرد و گفت: امشب براي شناسائي مي ريم جاده ابوشــانک. در ميان نيروهاي دشمن به يكي از روستاها رسيديم. دو افسر عراقي داخل ســنگر، نشســته بودند. يکدفعه ديدم سرنيزه اش را برداشت و رفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چيکار ميکني!! گفت: هيچي، فقط نگاه کن! مطمئن شــد كســي آن اطراف نيست. خوب به آنها نزديک شد. هردوي آنها را به اسارت درآورد. كمي از روستا دور شديم. شاهرخ گفت: اســير گرفتن بي فايده است. بايد اينها رو بترسونيم. بعد چاقوئي برداشت. لاله گوش آنها را بريد و گذاشت کف دستشان و گفت: بريد خونتون!! مات و مبهوت به شــاهرخ نگاه ميکردم. برگشت به سمت من و گفت: اينها افسراي بعثي بودند. کار ديگه اي به ذهنم نرسيد! شبهاي بعد هم اين کار را تکرار کرد. اگرميديد اسير، فرمانده يا افسر بعثي اســت قسمت نرم گوشــش را ميبريد و رهايشان ميکرد. اين کار او، دشمن را عجيب به وحشت انداخته بود، تااینکه از فرماندهی اعلام شــد: نيروهاي دشــمن ازيکي ازروســتاهاعقب نشــيني کردند قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسائي به آنجا برويم. معمولا شاهرخ بدون سلاح به شناسائي ميرفت و با سلاح برميگشت!! ســاعت شــش صبح و هوا روشــن بود. کســي هم در آنجا نديديم. در حين شناســائي و درميان خانه هاي مخروبه ی روســتا يک دستشــوئي بود که نيروهاي محلی قبلا با چوب و حلبي ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نميتونم تحمل کنم. ميرم دستشوئي!! گفتم: اينجا خيلي خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشــت يک ديوار و ســنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه مي كردم. يک دفعه ديدم يک ســربازعراقي، اســلحه به دست به ســمت ما ميآيد. از بي خيالي او فهميدم که متوجه ما نشده. اومستقيم به محل دستشوئي نزديک ميشد. ميخواستم به شاهرخ خبربدهم اما نميشد. كســي همراهش نبود. ازنگاههاي متعجب او فهميدم راه را ،گم کرده. ضربان قلبم به شدت زياد شده بود. اگر شاهرخ بيرون بيايد؟ سربازعراقي به مقابل دستشوئي رسيد. با تعجب به اطراف نگاه كرد. يكدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فريادکشيد: وايسا!! سرباز عراقي از ترس، اسلحه اش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش ميدويــد. از صداي او ، من هم ترســيده بودم. رفتم واســلحه اش را برداشــتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت. سرباز عراقي همينطور که ناله و التماس مي کرد ؛ مي گفت: تو رو خدا منو نخور!! كمي عربي بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چي داري ميگي؟! ســربازعراقي آرام كه شد به شاهرخ اشــاره کردو گفت: فرماندهان ما قبلا مشــخصات اين آقا را داده اند. به همه ی ما هم گفته اند: اگر اســير او شويد؛ شما را مي خورد!! براي همين نيروهاي ما از اين منطقه و اين آقا مي ترسند. خيلي خنديديم. شــاهرخ گفت: من اين همه دنبالت دويدم و خسته شــدم. اگه ميخواي نخورمت بايد منو تا سنگر نيروهامون کول کني! سربازعراقي هم شــاهرخ را کول کرد و حرکت کرديم. چند قدم که رفتيم گفتم: شــاهرخ، گناه داره تو صد و ســي کيلو هســتي ؛ اين بيچاره الان ميميره. شــاهرخ هم پائين آمد و بعد از چند دقيقه به ســنگر نيروهاي خودي رسيديم و اسير را تحويل داديم. شب بعد، سيد مجتبي ، همه فرماندهان گروه هاي زير مجموعه ی فدائيان اسلام را جمع کرد و گفت: براي گروه هاي خودتان، اســم انتخاب کنيد وبه نيروهايتان کارت شناسائي بدهيد. شــيران درنده،عقابان آتشين، اينها نام گروههاي چريکي بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشــت: آدمخوارها!! سيد پرســيد: اين چه اسميه؟! شاهرخ هم ماجراي كله پاچه و اسيرعراقي را با خنده براي بچه ها تعريف کرد. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
آمــده بودم، تهران، براي مرخصي. روزآخر که ميخواســتم برگردم؛ برادرم را صــدا کردم. اوهميشــه به دنبال خلافکاري و لات بــازي بود. گفتم: تا کي ميخواي عمرت رو، تلف کني، مگه تو جوان اين مملکت نيســتي، دشمن داره شهراي ما رو ميگيره، ميدوني چقدر از دختراي اين مملکت رو اسير گرفتند و بردند! برادرم همينطور گوش ميکرد. بعد كمي فكر كرد و گفت: من حرفي ندارم که بيام. اما شما مرتب نماز و دعا ميخونيد. من حال اين کارها رو، ندارم. گفتم: تو بيا اگه نخواستي نماز نخوان. فردا با هم راه افتاديم. وقتي به آبادان رســيديم، رفتيم هتل کاروانســرا، سيد مجتبي آمد و حســابي ما را تحويل گرفت. برادرم کــه خودش را جداي از ما ميدانست، کنار در، روي صندلي نشست. چند تا مجروح را ديده بود و حسابي ترسيده بود. من هم رفتم دنبال کارت براي برادرم، هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود کــه دنبالم دويد وبا اضطراب گفت: ببين من ميخوام برگردم تهرون گروه خونم به اينها نميخوره. کمي مکث کردم و گفتم: خب باشه، فعلا همونجا بنشين؛ من الان مي يام. گفتم : خدايا خودت درســتش کن. کارت را گرفتم و از طبقه بالا به ســمت پائيــن آمدم. برادرم همچنان کنار در، نشســته بود. آمــدم و کارت را تحويلش دادم. هنوز با هم حرفي نزده بوديم که شاهرخ و نيروهايش از در وارد شدند. يک لحظه نگاه برادرم ، به چهره ی شــاهرخ افتاد. کمي به صورت او خيره شد و با تعجب گفت: شاهرخ؟! شاهرخ هم گفت: حميد خودتي؟! هردو در آغوش هم قرار گرفتند. بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند. ساعتي بعد برادرم خوشحال به سراغ من آمد و گفت: نگفته بودي شاهرخ هم اينجاســت. من قبل انقلاب، ازرفيقاي شاهرخ بودم. چقدربا هم دوست بوديم. هميشه با هم بوديم. دربند ميرفتيم و... تازه، چند تا ديگه از رفقاي قديمي هم تو گروه شاهرخ هستن. من ميخوام همينجا پيش اين بچه ها بمونم. رفاقت مجدد شــاهرخ با برادرم مســير زندگي او را عوض کرد. برادرم اهل نماز شد. او به يکي از رزمندگان خوب جبهه تبديل شد. شــب بود که، با شاهرخ به ديدن سيد مجتبي رفتيم. بيشتر مسئولين گروه ها، هم نشســته بودند. ســيد چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام، معاون بنده در گروه فدائيان اسلام است. سيد قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن. اسم آدمخوارها برازنده ی شما و گروهت نيست! بعد از کمي صحبت، اســم گروه به پيشــرو تغييريافت. سيد ادامه داد: رفقا، سعي کنيد با رفتار خوبي داشته باشيد. مولاي ما اميرالمومنين علیه السلام سفارش کرده اند که، با اســير، رفتار اســلامي داشــته باشيد. اما متاســفانه بعضي از ِفراموش ميکننــد. همه فهميدند منظور ســيد، کارهاي شــاهرخه ، خودش هم خنده اش گرفت. سيد و بقيه بچه ها هم خنديدند. سيد با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو ديشب چيکار کردي؟! شــاهرخ هم خنديد و گفت: بــا چند تا بچه ها، رفته بوديم شناســائي، بعد هم کمين گذاشــتيم و چهار تا عراقي رو، اســير گرفتيم. تو مسير برگشت، پاي من خورد به سنگ و حسابي درد گرفت. کمي جلوتر، يه در آهني پيدا کرديم. من نشســتم وسط در، و اســراي عراقي چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه هاي قديم شده بوديم. نميدونيد چقدر حال ميداد! وقتي به نيروهاي خودي رســيديم؛ ديدم سيد داره باعصبانيت نگاهم ميکنه، من هم سريع پياده شدم و گفتم: آقا سيد، اينها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ، ازشون سواري گرفتيم. اما ديگه تکرار نميشه. نيروهاي دشــمن ، هر از چند گاهي به داخل مواضع ما پيشــروي ميکردند. ما هم تا آنجا که توان داشتيم با آنها مقابله ميکرديم. دريکي از شبهاي آبان ماه، نيروهاي دشــمن، با تمام قوا ، آماده ی حمله شدند. سيد ، هر چقدر تلاش کرد که از ارتش ســلاح سنگين دريافت کند؛نتوانســت. همه مطمئن بودند که صبح فردا، دشــمن حمله ی وســيعي را آغاز ميکند. نيروهاي ما، آماده باش کامل بودند، اما دشمن با تمام قوا آمده بود. شــب بود. همه دراين فکــر، بودند که چه بايد کرد. ناگهان ســيد گفت: هر چي بشــکه خالي تو پالايشــگاه داريم، بياريد توي خــط. ميخواهيم يك كار سامورائي انجام بديم! با تعجب گفتم: بشكه؟! گفت: معطل نكن. سريع برو نيمه هاي شــب نزديک به دويســت عدد بشکه دربين ســنگرهاي نزديک به دشمن توزيع شد. اما هيچکس نميدانست چرا! مــا بايد جلوي دشــمن را مي گرفتيم. بــراي اينكار بايــد خاكريز مي زديم. ســاعتي بعد حســين لودرچي با لودر موجود در مقر، به خط آمد و مشغول زدن خاكريز شــد.