نوشته های ناهید:   🟢⚪️ آدما چه قدرتی دارن و خودشون نمی دونن این انسان دوپا هر کاری که اراده کنه و تصمیم بگیره می تونه انجام بده و من اینو با همه ی وجود اون زمان  حس کردم ؛ لبخند می زدم در حالیکه دلم خون بود ؛ اینکه نیروی عشقی که به خواهر و برادرام داشتم می تونست منو وادار به این تظاهر مسخره بکنه یا بدست آوردن غروری که شکسته بود نمی دونم ولی تونستم و انجامش دادم ؛ سه روز به عید مونده بود و می دونستم که عمه و گلرو تا چهارم عید پیشتر پیش ما نیستن  این بود که رفتم توی مطبخ که مامان داشت ناهار درست می کرد و گفتم :برای عید چی لازم داریم من میرم می خرم باید همه چیز مثل پارسال که آقاجونم بود باشه ؛ به خاطر گلرو ؛ نگاهی ملتمسانه به من کرد و گفت : پریماه قربونت برم؛ دورت بگردم ؛ این کارو با من نکن ؛ حرف دلت رو بزن ؛ خودتو خالی کن هر چی می خوای به من بگو ولی  تظاهر نکن که خوبی ؛من می دونم که خوشحال نیستی ؛ اینطوری از دورن داغون میشی با خودت این کارو نکن  ؛ گفتم : مهم نیست مامان من خوبم خیالتون راحت باشه ؛ یحیی اگر واقعا منو دوست داره سعی می کنه که بهم برسه اگرم اونقدر ضعیف و بی عرضه اس که منم با وجود اینکه دوستش دارم نمی خوام زنش بشم مرد بی عرضه به چه دردی می خوره ؟ اینطور که معلومه خیلی اخلاقش به عمو رفته کاش مثل آقاجونم بود ؛ نمی دونم یک وقت ها فکر می کنم شاید ؛  یعنی این فقط یک فکره که اگر آقاجونم این همه خوب نبود این همه برای اطرافیانش فداکاری نمی کرد وقتی چیزی دید که ناگوراش شد قلبش یاری می داد که تحمل کنه ؛اون همه از خود گذشتگی و فداکاری باعث شد که نتونه و از دنیا رفت , می دونی مامان ؟ این روزا من خیلی فکر می کنم به همه چیز؛ ولی از خیلی چیزا سر در نمیارم ؛ سر درگم شدم و باید خودمو پیدا کنم ؛ با سری کج شده و صورتی غمگین گفت : پریماه هنوز خیلی زود بود که تو تلخی های زندگی رو اینطور تجربه کنی ؛ ولی زندگی همینه مادر ؛ بزار بغلت کنم ؛ تو چرا نمی زاری بهت نزدیک بشم من مادرتم ؛هیچ کس به اندازه من تو رو دوست نداره ؛ پشتم رو کردم و گفت : شما لیست بنویس من و گلرو و هومن بعد از ظهر میریم می خریم ؛ می خوام یک سفره ی هفت سین بندازم که روح آقاجونم شاد بشه و از مطبخ رفتم به اتاقم  ؛ بغضِ توی گلوم رو قورت دادم ؛ اون نمی دونست که چقدر محتاج آغوشش بودم و چقدر از این فاصله ای که بین ما افتاده بود غمگینم ؛و نمی دونست که اگر لحظه ای درنگ می کردم نمی تونستم جلوی احساسم رو بگیرم و خودمو مینداختم در آغوشش تا نوازشم کنه ؛ از پنجره بیرون رو نگاه کردم درخت زردآلویی که توی حیاط داشتیم اولین شکوفه هاش در اومده بود ؛ هر سال چقدر از دیدن شکوفه لذت می بردم ودلم شاد می شد و حالا بدم میومد ؛ بعد از ظهر همراه هومن و گلرو وهدیه  و فرهاد رفتیم بیرون یکم گشت زدیم بعد رفتیم سینما و خرید کردیم و برگشتیم خونه ؛ من عمدا این کارو کردم تا اگر یحیی اومد خونه نباشم هنوز آمادگی اینو نداشتم که با اون روبرو بشم ؛دل اون از منم کوچک تر بود و طاقت نداشت ؛ ولی چاره ای نداشتم باید برای حفظ غرورم یک کاری می کردم و دلمم نمی خواست بیشتر از این یحیی رو عذاب بدم ؛  اما وقتی رسیدیم خونه یحیی در رو باز کرد ؛ بدون مقدمه گفت : وای چقدر خوشحال شدم که تو رو اینطوری  می ببینم خدا رو شکر ؛ با لحن تندی که خودمم دلم نمی خواست و می دونستم چقدر یحیی ناراحت میشه گفتم : سلام خسته نباشید می خواستی منو چطوری ببینی ؟ زار و ذلیل ؟ فکر کردی الان من بیچاره و بدبخت میشم و می شینم گریه می کنم ؟ اصلا تو اینجا چیکار می کنی ؟ گفت :پریماه اینطوری با من حرف نزن ؛ گلرو دخالت کرد و گفت : راست میگه تقصیر اون چیه ؟ چطوری یجیی جون تو هم دیشب خیلی ناراحت شدی مامان گفت تا صبح هم نخوابیدی ؛ یحیی در حالیکه با هومن دست می داد  گفت : نگران پریماه بودم امروز اصلا نفهمیدم چطور گذشت تا خودمو رسوندم اینجا صد بار مردم و زنده شدم ؛ گفتم : خب دیدی که خوبم ؛ نه مُردم  ؛و نه  غصه می خورم ؛برای اینکه کسانی که ناراحتم می کنن ارزش اینو ندارن ؛ گفت : پریماه خواهش می کنم اون زبون نیش دارت رو طرف من نگیر ؛ با من اینطوری رفتار نکن من تو رو می شناسم باز رفتی توی یک نقشه و می خوای منو به زانو در بیاری ؛ ولی من همین الان بهت میگم به خدا زانو های من خم شده دیگه نه حوصله دارم و نه قدرت اینو که تو باهام قهر باشی ؛  نرفتم خونه و نمی خوام برم ؛ راه افتادم به طرف ساختمون و گفتم : ای بابا یعنی چی ؟ می خوای بازم برای من حرف درست کنی ؟ گلرو گفت : پریماه؛ خواهر جان ؟ اذیتش نکن ؛خدا رو خوش نمیاد ؛ و با هدیه و هومن چیزایی که خریده بودیم رو بردن توی ساختمون و من رفتم روی تخت نشستم ؛ اومد کنارم نشست و گفت : سرده سرما می خوری ؛ گفتم : چرا نمیری خونه ی خودتون ؟ یحیی من به زمان احتیاج دارم تا بتو