داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
صبح علی الطلوع دراتاق به صدا در اومد، با اینکه شبو به لطف مسکن ها خوابیده بودم ولی بدنم از فرط کوفتگی کرخت و خسته بود، صدام انگار از ته چاه بلند می شد، وقتی دید جوابی از من نشنید درو باز کرد و داخل شد، حنانه بود.
- سلام داداش، چرا جواب نمیدی؟
-سلام، صبح بخیر، جواب دادم شما نشنیدی!
- الهی بمیرم، از بس صدات خسته است نشنیدم، حالت بهتره؟
- الحمدلله، بد نیستم، بهترم میشم
- از جناب سروان خواستم منو بفرسته نجف، می خوام زیارت کنم و برگردم قم.
-مگه قرار نبود برگردی تبریز و از اونجا بری اردبیل؟
- نه قم کار دارم، بعدش خودم بر می گردم پیش مامان.
ادامه دارد...
نویسنده:
#محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذکر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"